~دیگه هیچی برای خوردن نداریم!
پشم های تازه دراومده ی بز روبه روم همشکل کُلک های مزخرف لباسمون بودن. یونگی راست میگفت همه چیمون تموم شده و از این بز بیچاره هم انقدر شیر بیرون کشیدیم که دیگه یه قطه هم شیر نداره. دقیقا الان باید چه غلطی بکنیم؟؟ کاش جادو و جنبلی بلد بودمو الان یه سینیِ بزرگ از گوشت و مرغ جلومون ظاهر میکردم. آه لعنتی، بیشتر گشنم شد.
اما... اما... امان از دست مغز فراموش کار من! با تشکر از کلمات سِحر و جادو یاد یه عجوزه ی پیر افتادم؛ چطور رایه رو فراموش کردمو اینهمه وقت گشنگی کشیدیم. باید هرطور شده اون پیرزن جادوگر رو پیدا کنم.
ولی مشکلی که هست، اینه که حالا از کجا اون کلبه رو پیدا کنم وقتی حتی نمیدونم کجای جنگلم؟؟دفعه قبلی، با گل های نیلوفر به سمت کلبه اش کشیده شدم؛ اما اینبار نمیتونیم همینطوری برگردیم تا کلبه اش رو پیدا کنیم، ممکنه گذرمون به مامورهای شوگا بیوفته!اما خوب چکار میتونم بکنم..
~جیمین؟؟ جیمین کجایی؟؟
به یونگی که دقیقا کنارم جا خوش کرد بود، نگاه میکنم. من که همینجام، چرا صدام میکنه؟؟
_بـ.بـ.لـلـ؟
این لکنت زبون مسخره بیشتر کلمات رو نمیذاره کامل بیان کنم، یا گاهی اوقات هم خودم نصفه رهاش میکنم چون خیلی زمان میبره!~کجاها سیر میکنی؟؟ صدبار صدات کردم!
خنده معذبی روی لب هام نشست؛ انقدر فکرم درگیر بود که صدای یونگی رو نشنیدم. منتظر نگاهش میکنم تا حرفی که میخواد بگه رو بزنه.
~دیگه موندمون اینجا درست نیست، صبح که رفته بودم دنبال چیزی برای خوردن بگردم چند تا مامور رو دیدم که به طور حتم دنبال ما میگشتن، باید بریم.
خوب، بهتر از این نمیشد؛ باید قضیه ی کلبه ی رایه رو مطرح کنم.
_مـمن مـمـم.یدــدونـنمـ کـککـکجـجـا بـبـرـرـریم~کجا؟؟
به لطف تلاش های خودمو تشویق های یونگی، میتونم خیلی سخت، حرف بزنم: اـاـا مـمـماا ننـمـمـیـدـونـنـنم کـکـ...
رو کجا گیر کرده بودم که انگشت یونگی روی لبم قرار گرفت؛ تعجب این لمس یهویی با دیدن دو مامور اطراف کلبه از بین رفت و جاش رو به دلشوره و ترس داد. بلاخره پیدامون کردن. حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟؟
دقیق نمیشه فهمید چی میگن اما میشه فهمید که قصد وارد شدن به کلبه رو دارن. تموم شد؛ توی این کلبه ای که راه فرار نداره و فقط یه در داره که اگر اون رو باز کنیم یه مرحله به مرگ نزدیک تر شدیم، گیر افتادیم.
سرم داغ کرده و احساس میکنم الاناس که بترکه. نه از عصبانیت، بلکه بخاطر فشار زیاد دندون هام روی هم دیگه؛ با چاشنی ترس زیاد.
در باز شد و حالا اون دو مامور با دیدن ما شمشیر هاشون رو از قلاف بیرون کشیدن.
![](https://img.wattpad.com/cover/349279667-288-k638263.jpg)
DU LIEST GERADE
MR. Queen | یونمین
Fanfiction"پایان یافته" خب راسیتش من نه به جادو باور داشتم، نه به تناسخ و این چرت و پرتا. هنوزم باورم نمیشه همچین چیزی اتفاق افتاده و من، پارک جیمین اعظم از تناسخ روح یه دختر که از قضا قراره ملکه امپراطور توی دهه ای بوق بشه، باشم و بعدشم یهو خر پس کلم بزن...