Part 1
"افراد! بادبان ها رو بکشید!" کاپیتان همونطور که افراد کشتی رو کنترل میکرد به از پله های چوبی بالا رفت به دکان. "کاپیتان، آب و هوا بنظر خوب و آروم میاد."
کاپیتان «رودی» هومی کرد.
"آره، اره. ولی دریا هیچوقت اروم نمیگیره سم. باید مواظب باشیم. تا چند روز دیگه به day course میرسیم. بعد همگی میتونیم دل سیری از نوشیدنی در بیاریم.
خوب؟"سم سر تکون داد. کاپیتان نگاهش روی افراد کشتی بود که چشمش به غریبه ای بین افراد کشتی افتاد.
"سم؟ سموئل!" سم برگشت سمت کاپیتان. "اون مرد سم، جدیده؟ تاحالا ندیدمش." سم سر تکون داد. "بله، یکی از نیرو های جدیده. از لاشه کشتی دزدای دریایی پیداش
کردیم. به زنجیر بسته بودنش و دهنش رو بسته بودن. زیاد حرف نمیزنه. خیلی میره تو خودش.. ولی کارش خوبه." کاپیتان پلکی زد. از پله ها پایین رفت و وقتی با کرد چند قدم فاصله داشت مرد رو صدا کرد. "تو، تازه وارد. اسمت چیه خوشتیپ؟"بقیه افراد به حرف کاپیتان خندیدن. مرد لبخندی زد و گفت: "آنتونی قربان، ولی میتونید منو تونی صدا کنید اگه راحت تره."
کاپیتان سر تکون داد. "خوب آنتونی، میتونم چند لحظه باهات شخصا حرف بزنم؟" تونی طناب بازی که دستش بود رو به مرد کناریش داد. کاپیتان رودی رو سمت گوشه ای از کشتی برد. "خب آنتونی، من کاپیتان این کشتی و این افراد هستم. و اونارو هدایت میکنم و حتی کمک هم میکنم. امنیت فراهم میکنم."
"بله، درجریانم کاپیتان." مرد، آنتونی، مردی تقریبا سی ساله با صورت و اندامی متناسب و چهره ای شبیه به مردان اسپانیایی با زخمی نزدیک به سینه اش بود گفت. "خوبه، خوبه. حالا سوالی ازت دارم آنتونی، تو کی هستی.
تو کشتی من چیکار میکنی. میدونم که طناب گره میزنی و کشتی رو تمیز میکنی ولی میخوام بدونم اینجا چیکار میکنی. میدونی منظور من چیه، پس سعی نکن از سوالم طفره بری. روشن؟" آنتونی نفسی کشید.
"اسم من آنتونی ادوارده، دزد های دریایی که شما به آتیش
کشیدید من و بیست نفر دیگه رو به عنوان برده و به قصد فروش به سمت Winter sea و جزایر اطرافش میبردن.
بین راه کشتی دیگه ای رد شد و نصف افراد از جمله خواهرم رو بردن. شنیدم که اونو به day course میبرن. سعی کردم جلوشون رو بگیرم ولی منو توی انفرادی زنجیر کردن. چند وقت تو تاریکی گذشت و بعد سر و صدا و
جیغ و فریاد افراد کشتی رو شنیدم. و بعد افراد شما منو پیدا کردن.و حالا هم اینجام." رودی سرش رو تکون داد. آنتونی مرد مرموزی بود. آدم خوش رویی بود ولی زیاد با کسی صمیمی نمیشد. و اینکه این مرد معنی استراحت رو نمیدونست. همیشه در حال کار بود. ولی یه دوست و همکار خوب. رودی آنتونی رو دوست خودش میدونست و قسمتی از کشتی. رودی توی کابینش در حال کار بود که صدای در زده اومد. "بیا تو" آنتونی که عرق کرده بود و بوی لاشه ماهی میداد وارد کابین شد. رودی اخم کرد. "جیز، آنتونی این چه وضع قیافه است. میخوای که جلب توجه ماهی ها رو بکنی انتونی؟"
آنتونی خندید. "خوب گفتید هروقت کارم تموم شد بیام به کابینتون." رودی ابروهاش پرواز کرد."تموم؟
تو کل کشتی رو تمیز کردی و آشغالا رو ریختی دور؟" آنتونی سر تکون داد. "خوب، سریع بود. حالا بیا بشین انتونی. میخوام رجب موضوعی باهات حرف بزنم."
آنتونی روی صندلی جلوی میز رودی نشست. رودی کمی نوشیدنی توی لیوان برای خودش و بعد برای آنتونی ریخت. "نه ممنون. نمیخورم." رودی هومی کرد و گفت: پس همش برای من. آنتونی لبخند زد. "موضوع اینکه،
ما فردا یا زودتر به بندر میرسیم. قرارع یه هفته یا دو اونجا لنگر بکشیم و بعد به سمت ایتالیا بریم. سوال من اینکه تو میخوای با ما بیای یا نه؟" آنتونی برای چند لحظه سکوت کرد. "من قراره خواهرم رو پیدا کنم. از اول همیشه
همین بوده و هست. متاسفانه نمیتونم برای همیشه به شما ملحق شم. منو ببخش رودی." رودی لبخندی زد. دستش رو
سمت آنتونی گرفت و گفت: از آشناییت خوشحال شدم آنتونی. آنتونی در مقابل لبخند زد و دست رودی
رو گرفت. "باعث افتخار بود، رودی."
Tomorrow
"افراد توپ هارو آماده کنید! " فریاد رودی توی تیر باران بین دو کشتی اومد. آنتونی شمشیرش رو توی دستش گرفت. اون سابقه خوبی با شمشیر داشت. ( تشکر از تو هاوارد.)تونی کشتی رو به رو نگاه کرد. دزد های دریایی. یا قاچاقچی ها و یا هر خل و چل هایی که بودن. هیچکس قرار نبود بین او و پیدا کردن خواهرش قرار بگیره.
اون باید به day course میرسید...
DU LIEST GERADE
The Sunset Island (STONY)
Abenteuerآنتونی ادوارد استارک زندگی پیچیده و سختی داشت. از پدر و مادر به قتل رسیده و یتیم شدن به همراه خواهرش ، دزدی کردن، بردگی تا همسفر شدن با یک مشت دزد دریایی عجیب و غریب. آنتونی فکر میکرد زندگی او فقط درد و رنجه تا چیزی رو پیدا کرد که کل دریای شرقی و رد...