Part 36
"اینو بگیر، آفرین. حالا نور رو روش بنداز."
آنتونی نقشه خاک خورده و خونی رو از گوشه گرفت
و نور شمع رو بدون اینکه قطره ای ازش بریزه روی
نقشه گرفت. "چرا بیرون داخل نور خورشید-"
"چون احمق نیستیم، اگه کسی مارو ببینه و حتی یه
ذره مشکوک بشه، کارمون ساخته. چپ، چپ تر..."
نقشه مربع ای و طرح زمین ها و دریا های روش به
خوبی یه نقشه معمولی بود. توماس بعد هفت ساعت
هنوز چیزی پیدا نکرد. "شاید الکیه. شاید نقشه ای
نیست." نبیولا بی حوصله بطری نوشیدنی رو بالا برد.
"ممکن نیست. نقشه برای چند سال قبله، مثل، ام..
مثل یه عتیقه با ارزش! اما طرح روش مثل یه نقشه
ساده و نقاشی شدس، مثل نقاشی یه بچه پنج ساله."
توماس عصبی گفت و استیو دستش رو بابا برد.
"نوشته یا عددی روش نبود؟؟"
"نه، فقط چند تا عدد بی ربط! هیچ مقصدی ندارن!!"
توماس مثل دانشمندان دیوونه اینور و اونور کشتی
راهپیمایی میکرد و پیتر براش یه لیوان آب لیمو آورد.
"مرسی پسر، یه طی بکش گوشه رو، برین به کاراتون
برسیم!" آنتونی چشماشو چرخوند.
"این ربطی به نقشه داره؟" آنتونی به استیو که دسته
گردنبند رو از گوشه گرفته بود پلک زد. "هی،"
"مشکلی نیست، تونی. میخوام فقط...نگاش کنم."
استیو وسط جمله اش به نزدیک بودن صورتش به
مرد اسپانیایی و رعایت نکردن فضای مرد صداش زیر
رفت. "چقدر با این گردنبند کار کردی، تونی؟"
تونی. تونی! انگار که مامانش بود. استیو با صبر و
لطافتی اسم تونی رو میگفت که تونی فکر میکرد
استیو قرارع یه قاشق سوپ داخل دهن تونی بذاره.
یه مردی مرتب و مودب که راجب چیزی غر نمیزد.
تونی اون رو با مردی که پشت زندان باهاش رفتار
میکرد رو نمیتونست مقایسه کنه. شاید این تفاوت ها
در نظر ها بود که یه روی فرد رو عوض میکرد. برای
مثال، تونی علاقه ای به چاقو کشی نبود. هروقت یه
اسلحه میدید، دعا میکرد که مجبور نباشه ازش استفاده
کنه. گاهی آدم هایی که باهاشون درگیر میشد روی
دیگه ای از اون رو قبل مرگ میدیدن. اما در اخر، کمی
سخت بود که داخل حباب شخصی باشی که تورو تا
مرگ همراهیت کرده. "تونی؟ گوش دادی چی گفتم؟"
استیو صداش میومد و تونی فکر کرد شاید استیو
فقط یه جادوگر شهری باشه که میخواست حواسش
اتفاقرو از دستش بدزده.
YOU ARE READING
The Sunset Island (STONY)
Adventureآنتونی ادوارد استارک زندگی پیچیده و سختی داشت. از پدر و مادر به قتل رسیده و یتیم شدن به همراه خواهرش ، دزدی کردن، بردگی تا همسفر شدن با یک مشت دزد دریایی عجیب و غریب. آنتونی فکر میکرد زندگی او فقط درد و رنجه تا چیزی رو پیدا کرد که کل دریای شرقی و رد...