Chapter 6: House Of Sharpe

30 6 1
                                    

Part 17
(از اون پارت ها که همچی رو میگیری-)
---
ناتاشا یه چیز رو بعد از چند روز تو این خونه کار
کردن فهمید. توماس شارپ آدم اجتماعی و پر حرفی
نبود. خیلی مرتب بود یا کلا کثافت کل زندگیش رو
می گرفت. آدم دو قطبی بود، خیلی غر یا شاکی نمی
شد و وقتی هم که میشد کاملا غیر منطقی بود.
"خانم راموناف،می بینم به نقشه کشی علاقه دارید."
توماس به ناتاشا که به نقشه های بزرگ و کوچیک
برجسته خیره شده بود ابرو بالا داد. "درسته. قبلاً برای
پدرم نقشه نقاشی میکردم. البته بچه بودم، خیلی قوی
نبود کارم. این جزیره...این جزیره دالانیه- اینجا پر از
ماهی های یاسی بالداره. نقاشیش داخل کتاب بود.."
"پدرتون باید آدم بزرگی باشن‌....عجیبه که شما همچین
شغلی رو انتخاب کردین‌. البته که بدم نیست." شارپ
به جور کشنده ای صادق بود. "آره، مرد بزرگی بود."
"متأسفم. مرگ خانواده آسون نیست." ناتاشا منظور
شارپ رو فهمید. "والدین؟" تاشا فهمید که شارپ مثل
اون از غم رنج می‌برد. "برادر. خیلی وقت پیشه. خیلی.
ولی این که هنوز نمی توانم باهاش کنار بیام اذیتم
می‌کنه....اون آدم....بزرگی بود." هردو لبخندی زدن.
"میتونم بپرسم که اینا برای چیه؟ فقط از نقشه کشی
لذت میبری؟ فکر نمیکنم، شارپ." توماس لب پایینی
اش رو گرفت. "هوم. نه. نه نه نه. من دنبال....دنبال یه
چیزی ام...چیزی خاص. چیزی که برادرم دنبالش بود.
چیزی که براش نقشه کشید....و البته چیزی که باعث
کشتنش شد. چیزی که اونو تا مرز دیوونگی برد‌. چیزی
که منم سمتش دارم میرم...." ناتاشا قیافه غیر قابل
خوندن داشت. "و اون چیه، گنج؟ ثروت؟ دانش بی
پایان؟ غذای تموم نشدنی؟" تام خندید. "اوه، اونا اگه
بودن فوق العاده میشد اما نه...." ناتاشا دست به سینه
شد. "میترسی بهم بگی؟ شاید من جاسوسی نیروی
دریایی باشم." تام چشماشو چرخوند. "اوه نه. کسی
منو و تو رو باور نمیکنه. این یه افسانس. یه سرنوشت
نانوشته و غیر ممکن. الماسی از فرشته ها و پری ها.
درمانی از خدایان. نوری از آسمان ها. درخششی از
دریا ها. یه کلید خانم راموناف، کلیدی از خورشید...
از افسانه‌ پری خورشید چی میدونی، راموناف؟"
ناتاشا نمی دونست تام داشت شعر می‌گفت یا داستان
تعریف میکرد. "نور جاویدان و قدرت بی نهایت؟"
"نه فقط اون، جاودانگی و نامیرایی بی پایان. غنیمتی
از بهشت. کریستال خورشید..." نقاشی نیمه کاره ای
از جواهری با شکل خورشید روی دیوار وسط نقطه
تمام برگه ها بود. "تو دیوونه ای!" تاشا با لبخند گفت.

The Sunset Island (STONY) Where stories live. Discover now