Chapter 3 : On The Run

40 8 0
                                    

Part 7
"هی!! گفتم ولش کن!!" جیمز سمت صدا رفت. صدای یه زن بود. "برو کنار مو قرمز! به تو ربطی نداره!" زن جوانی با موهای سرخ با چند مرد اشرافی در حال دعوا بود‌.
دختری پشت زن توی زانو هاش جمع شده و در حال هق هق بود. (عوضی ها) جیمز با خودش فکر کرد.
"هی، تو نمیتونی به زور بهش دست بزنی! من اجازه نمیدم!" مرد شنلش رو کنار زد و ارنج زن رو گرفت. "باشه! اگه اینطوریه تو هم برمیداریم!" جیمز خواست بره جلو و دست مرد رو بگیره و کنارش بزنه که زن مو قرمز صدایی از خشم دراورد و مشتی به صورت اشراف زاده زد. جیمز با تعجب سر جاش وایساد. مرد ناله ای کرد و دماغش که ازش خون میومد رو گرفت. برده ها و بی خانمان های اطراف خندیدن و زن پوزخندی به مرد که داشت از درد گریش میگرفت زد. "زنیکه!" مرد خواست از جاش پاشه که
جیمز ارنجش رو گرفت و پیچوند. "اینجا چخبره!؟ اینجا ما کسی رو به زور جایی نمیبریم و دستور بهشون نمیدیم.
اینجا مقرراتی داره کریستوف، بهتره اینو یاد بگیری." اره جیمز اون مرد رو میشناخت. ترور کریستوف یه اشراف زاده عوضی بود که چیزی جز تار عنکبوت توی مغزش نبود. یه کثافت به تمام معنا. "مفهومه، اقا؟"
کریستوف با اخمی از خشم سرش رو اروم تکون داد و جیمز ولش کرد. "خوبه، حالا تو و رفیقات گورتون رو گم میکنین." کریستوف و دو مرد دیگ با چشم غره به
جیمز نگاه کردن و دور شدن. "حالتون خوبه؟" جیمز به زن مو قرمز که داشت به دوستش کمک میکرد گفت. زن
دستاش رو روی دامن چروکیده و پاره اش کشید و بعد سرش رو برگردوند. "اره، اره ما خوبیم. ممنون...اقا...."
"بارنز، جیمز بارنز. معاون کاپیتان کشتی" جیمز به کشتی بزرگ کنار بندر اشاره کرد‌. زن موهاشو پشت گوشش برد.
"خیلی ممنون آقای بارنز...." زن آروم گفت و جیمز متوجه چشمهای سبز و طلایی زن که زیر خورشید می‌درخشید
شد. "کاری نکردم. مطمئن هستید..." زن خندید.
"بله! ممنون بابت.... کمکتون..." ناتاشا آرنج واندا رو گرفت و از دید مرد توی یونیفورم دور شد.
----
"و من تو راه دیدم با تمام شگفتیت...."
جیمز عاشق شد رفت....
-
"اینم از این...." آنتونی قفل آهنی رو از جا درآورد. نگهبان ها اکثراً بیرون بودن تا استراحت کنن.
(چه بد که نمیتونم اینجا بمونم تا چهره هاشون رو موقع دیدن سلول خالی ببینم...) آنتونی با خودش پوزخند زد.
الان وقت کارای بیهوده نبود. موقع فرار بود. و آنتونی یه
نقشه‌ داشت....
(فقط تحمل کن ناتاشا....من پیدات میکنم...)

"ناتاشا....دنبالم بیا! همین الان!" فیوری ناتاشا رو از دست
گرفت و سمت یه گاری با دو اسب سفید برد. ناتاشا اخمی
روی صورتش بود. "نیک؟" نیک پارچه ای کهنه که پر بود
رو تو بغل ناتاشا انداخت. "نیک!؟ این چی-"
نیک ناتاشا رو سمت کلاسکه هل داد. "تو باید از این جا
بری، یه پروفسور نیاز به یه دستیار برای خدمتکار داخل
خونش داره و من تورو براش میفرستم، خوب؟"
"اما واندا-!" نیک سرتکون داد. "نه ناتاشا-"
ناتاشا دلخور شد. "من بدون دوستم جایی نمی‌رم! یا
با اون یا اصلا نمی‌رم! اون اینجا دووم نمیاره-"
نیک خواست حرفش رو قطع کنه ولی ناتاشا نذاشت.
"نیک! لطفا! بذار با اون برم...بهش میگم که خواهرمه."
نیک دستی روی پیشونیش گذاشت. "تو...اه! باشه!"
ناتاشا لبخند رضایت زد و نیک با خودش فکر بازنشستگی
کرد. (بیچاره نیک، یه مشت عجیب غریب دور و ورشن)
"باشه، چند ساعت دیگه راه بیوفتین...."

The Sunset Island (STONY) Where stories live. Discover now