Part 4
تونی به دیوار سلولش تکیه داد. بدنش از خستگی درد میکرد و ذهنش جاهای مختلفی سفر میکرد. اطرافش رو چک کرد تا مطمئن بشه تنهاست. دستش رو داخل چکمه اش کرد و گردنبندی که رودی بهش داده بود رو بین دو انگشتش گرفت.
گردنبندی دایره شکل با کنده کاری به شکل درخت و نور خورشید با دایره ای در وسط آن با جنس مرمر. زیبا و البته
گرانبها بود. رودی درست میگفت.تونی نباید میذاشت که اونها بدستش بیارن. همه این دانش رو دارن که بعد از مرگ فردی دارایی رو به فرد بعدی میرسه چه با خواسته اون فرد یا نه. اون صاحب این شده بود. یک هدیه از دوست عزیزش. یک کاپیتان خوب. یک دوست خوب.
"کاپیتان! نیروی دریایی، دارن نزدیک میشن!!"
یکی از دزد ها اینو فریاد زد. تونی قطره ای از امید داخل شکمش شکل گرفت. با لرزش کشتی و منفجر شدن دیواره سلول آب به زانوی آنتونی رسید. لعنتی. آنتونی فریاد و داد و بیداد کرد. کسی نبود. همه به احتمال زیاد یا مرده بودن یا دستگیر شده بودن. تنها یه راه بود. خطرناک البته.
(با اینکه از اون نیرو های کثافت متنفرم....)
شنا کردن. آب عمیق بود و لاشه کشتی ممکن بود به
آنتونی صدمه بزنه. ( بهتر از مردن بیهوده است) آنتونی گردنبدی که رودی بهش داده بود رو دور گردنش بست. توی آب شیرجه زد. تیکه های لاشه کشتی رو کنار زد و به سطح آب رسید. "هی، من اینجام. کمک!" آنتونی فریاد زد.
چند تا از نیروهای دریایی اونو دیدن و براش طناب انداختن. آنتونی طناب رو گرفت. سفت و محکم. تا اینکه بشکه ای چوبی از بالای یکی از کشتی ها سمتش افتاد و آنتونی با ضربه ای به سرش داخل آب اقیانوس فرو رفت. آنتونی چشماش درحال بسته شدن بود. گردنبند با امواج داخل آب رو به روی او اومد. گردنبند داخل آب تاریک برقی زد و آنتونی با حس کردن و دیدن نوری بزرگ و زرد رنگ چشماشو داخل آب بست. حس کرد گلوش درحال
گرفتگی شده...نمیتونست....(ناتاشا...متاسفم....)
تاریکی. فقط صدا هایی خفه شده. صدای آدم. چندتا آدم. تعدادشون زیاد بود. اون مرده بود. نه؟
صدا بلندتر و بلندتر شد. تونی حس کرد به جای شش آب شش داره. نور خورشید و آسمون آبی. بدون طوفان و بارون. تونی از جاش پاشد و شروع کرد به سرفه کردن.
"زنده اس قربان. از آب کشیدیمش بیرون." جیمز یه ابروش رو بالا داد."از داخل اقیانوس کشیدینش بیرون؟
چطوری دقیقا زنده اس؟" مرد شونه اش رو بالا داد.
"خوش شانس بوده حتما." جیمز هومی کرد. "اسمت چیه عوضی خوش شانس؟" جیمز با شوخی گفت و گوشه چکمه اش رو به کمر آنتونی زد. آنتونی آب دریا رو بیرون ریخت. "آن....آنت...." آنتونی نتونست حرفش رو تموم
کنه و و از حال رفت. "چیکارش کنیم قربان؟"
جیمز چشماشو ریز کرد."وایسا از کاپیتان بپرسم. تا اون موقع توی یکی از سلول ها بذارین. بهش غذا و آب بدین. باهاش حرف نزنید ولی چشم ازش برندارید."
چند لحظه گذشت. جیمز چشماشو چرخوند. "الان. همین الان." مرد دستپاچه شد. "بل، بله، قربان." با کمک مرد دیگه آنتونی رو به سمت سلول ها حمل کردن. جیمز رفتنشون
رو دید. "یه مشت مفت خور. احمق. خدایا نیروی دریایی رو کی استخدام میکنه." جیمز زیر لب گفت و به سمت کابین کاپیتان رفت.
استیو با گذاشتن نقطه و تموم کردن آخرین برگه از گزارشش قلمو رو از جوهر خالی کرد و روی میز گذاشت. صدای در. "بیا تو." جیمز سوت زنان وارد کابین شد
و روی صندلی نشست. "چخبر استیوی."
"خوب.گزارش کامل شده. هوا هم که خوبه. چند ساعت دیگه به day course میرسیم. همچی داره عین نقشه و برنامه ریزی پیش میره." استیو با سرزندگی توی
چشماش گفت. جیمز هومی کرد."هی استیو، یه مشکلی هست. یه مشکل کوچیک." استیو اخم کرد. "چه مشکلی؟" استیو پرسید."یکی از آدم های کشتی رو زنده آوردیم بیرون. از ته آب. بنظر دزد نمیومد. تفنگ یا خنجری
همراهش نبود. وقتی بهوش اومد سعی نکرد دعوا یا حمله کنه. چیکارش کنیم بنظرت؟" استیو هومی کرد. کمی با
خودش فکر کرد. "الان کجاست؟" استیو پرسید.
"توی یکی از سلول ها ولی بهش غذا و آب دادیم." استیو سرش رو آروم تکون داد. از جاش بلند شد و کتش رو از جا
لباسی چوبی برداشت و تنش کرد. "میخوام باهاش حرف بزنم. با این چیز ها بنظر میاد که اون دوست دزد ها نبوده.
یا یواشکی وارد کشتی شده بوده یا اسیر اون ها بوده. و تو منو میشناسی جیمز، من میفهمم وقتی ینفر بهم دروغ میگه." جیمز چشماشو چرخوند.
"پس یعنی نکشمش؟" استیو به حرف باکی خندید و گفت
"نه، باک هنوز نه." استیو از کابینش بیرون رفت از عرشه رد شد. به ته کشتی و پله هایی که به سلول ها ختم میشد رفت و وارد فضای تاریک با میله های سیاه رنگ شد.
ESTÁS LEYENDO
The Sunset Island (STONY)
Aventuraآنتونی ادوارد استارک زندگی پیچیده و سختی داشت. از پدر و مادر به قتل رسیده و یتیم شدن به همراه خواهرش ، دزدی کردن، بردگی تا همسفر شدن با یک مشت دزد دریایی عجیب و غریب. آنتونی فکر میکرد زندگی او فقط درد و رنجه تا چیزی رو پیدا کرد که کل دریای شرقی و رد...