Chapter 5 : The Incidents

32 6 4
                                    

Part 15
"عا، مستر آنتونی...چخبره؟؟" آنتونی وقت توضیح
نداشت. فقط می دونست که الان جون خودش و پسر
امن نبود. "فقط فرار کن...." آنتونی پسر رو روی اسب
کشید و از محوطه عمارت دور شدن.
"الان کجا باید بریم؟"
"نمی دونم پیتر، هرجا دور از اینجا...."
---
"هی جیمز، حالت خوبه؟"
"من؟! خودت رو ندیدی، کاپیتان؟" جیمز خواست شوخی
کنه ولی وقتی قیافه کتک خورده و بی صبر استیو رو
دید نیشش رو بست. "همچی مرتبه؟؟"
"نه! همچی مرتب نیست! با اجازه-" استیو لنگان لنگان
سمت اتاقش رفت و بقیه افراد با قیافه باور نکردنی به
کاپیتانشون نگاه کردن. آتیش سوزی به خیر گذشت.
البته که استیو باور نمی‌کرد که یه حادثه باشه. بعد از
ظهر خواست که با دریاسالار حرف بزنه. وارد سالن
آشنا شد و خواست در بزنه که صدایی از داخل اتاق
اومد. (کی این وقت شب با دریاسالار قرار داره؟)
"بهت گفتم، هنری! این کار کثیف کاریه!"
"این ایده خودت بود آیلین! خودت گفتی یه حادثه و
فاجعه توجه هارو می‌بره! یارو حتی تو اتاقش نبود، چه
کاری می تونستم بکنم، هان؟" مرد، هنری که با عصبانیت
لبه صندلی رو گرفته بود با لحنی عجیب اینو گفت.
(کاراییب؟ یه دزد دریایی که مثل کاپیتان ها لباس پوشیده) زنی با لباس سیاه اسلحه کوچیکی از زیر
دامنش آورد. "کارتر کاری که گفتیم رو انجام داده.
حداقل یه خبر خوبی داریم که به رییس بگیم."
"کارتر چی؟"هنری مثل احمقا پرسید و زن چشماشو
چرخوند. "اون کثافت مفت خور کارای خوبی برای
ما کرده، اون هر کاری برای پول میکنه، یادته که کل
کاراموبا رو بخاطر یک ملیون سکه کشت؟ شرط
می بندم برای ده ملیون دخترش هم غرق می‌کنه.
اما اون پول خور زیاد می‌دونه...." استیو نتونست حرف
هایی که شنیده بود رو باور کنه. کشتی کاراموبا نزدیک
صد هزار نفر خدمه داشت. حتی بچه و زن هم بین آدم
های کشتی بودن...اون چطور میتونست اینکارو بکنه؟
(حرف های آنتونی درست بوده.‌..کارتر یه کثافته...)
استیو باور نمی‌کرد که کل عمرش یه احمق به تمام معنا
بوده. به مردی که قاتل کل آدم بوده کمک کرده و با اون
مثل فردی محترم برخورد کرده.
با صدای قدم های فردی استیو پشت دیوار،گوشه راهرو
قایم شد و با دیدن کارتر که چیزی داخل کتش قایم
کرده بود اخم کرد. (باید خودم جلوش رو بگیرم)
اما تنهایی میتونست؟ نه. شاید حتی غیر ممکنه هم بود.
"کارتر، پیداش کردی؟"
"نه، افرادم هم فرستادم ولی جز لاشه و چوب خیس
چیز دیگه ای نبود." هنری با پیشونی خودش زد و
کارتر در کشو اش رو باز کرد تا نوشیدنی دربیاره.
"قطب نما نیست، نه که کار میکرد ولی حداقل عتیقه
بود." آیلین خندید. "همون داغونه؟ مطمئن باش دزد
های دیشب چیز خوبی برای خونه نبردن. کدوم رو حالا
دزدیدن؟" هنری پرسید و کارتر شونه بالا انداخت.
"خانواده استارک خیلی مایه نداشتن. بیچاره ها، اونا
بخاطر فضولی کردن تو کارای بقیه باید تاوان پس
میدادن. استارک انقدر احمق بود که بچه و زنش رو به
کشتن داد. بیچاره.... اسمش چی بود راستی؟ انالی؟
انوای؟ تالونی؟....اوه آنتونی! چه حیف شد."
استیو حس کرد بدنش خشک شده. با هر لحظه ای که
می‌گذشت بیشتر حالش بد میشد. (برای همین آنتونی
از نیروی دریایی بدش میومد. فکرنمیکنم که بدونه کی
دقیقا پدر و مادرش رو کشته....لعنتی! اینجا چخبره!؟
چند وقته که نیروی دریایی تبدیل به کثافت خونه شده؟
چند وقته که نیرو پول خور شده؟؟)
استیو با روح شکسته و بدنی بی جون به اتاقش برگشت.
با تمام اتفاق هایی که افتاده بود نمی دونست باید
چیکار کنه. اون باید آنتونی رو پیدا میکرد. بهش همچی
رو می‌گفت. اون نمی تونست به نیرو اعتماد کنه.
نه به نیرو، بلکه به هیچکس.

The Sunset Island (STONY) Where stories live. Discover now