Part 39
(سلام، قبل از اینکه بخونید بگم این چپتر در کل
فلش بک و داستان گنج و نقشه است. عکس شخصیت
ها رو میذارم حتما، برای تصور بهتر. )
---
امیدوار بود کسی صداشو بشنوه. بدترین موقع برای
مردن نبود. خواهرش بهش نیاز داشت. اون با آنتونی
همه جا بوده و بدون اون زجر میکشید. سیاهی روی
چشمش رو گرفت و فقط امیدوار بود گردنبند دوباره
بهش شانسی برای زنده موندن بده.
آنتونی چشماشو باز کرد و با دیدن دو چهره نا آشنا
که بهش خیره شدن از جاش پرید. "م...من کجام!؟"
بدنش خیس نبود. انگار نه انگار که از ته آب درش آورده
باشن. دو چهره بی تفاوت و قیافه ای سوالی بهش
زل زده بودن. "سلام؟! هی، بهتون گفتم شماها...هی!"
کشتی بزرگ و پر از خدمه که بی توجه رفت و آمد
میکردن همه چیز رو گیج تر میکرد. آنتونی داخل آب
افتاده بود، پس چجوری...نکنه...؟
آنتونی از جاش پرید و از دو مرد دور شد. آنتونی
برگشت و خواست توجه بقیه رو جلب کنه اما نه.
اون مرده بود؟ اون روح بود! شاید خواب بوده؟
دو مرد به پسری که بی حال روی تخته چوبی، جایی که
آنتونی افتاده بود با نگرانی نگاه میکردن. آنتونی
پسر رو نشناخت. برقی از گردن پسر به چشم آنتونی خورد. گردنبند آنتونی دور گردن پسر بود. آنتونی
خواست سمت گردنبند بره اما گردنبند رو دور گردن خودش حس کرد. دو گردنبند؟!
آنتونی با دو چشم گرد فهمید. این یه خاطره اس!
زنی که آنتونی رو صدا میکرد میخواست چیزی بهش
نشون بده، اما چی؟ آنتونی سوالای زیادی داشت.
گردنبند از کجا اومده؟ چجوری به گنج ربط داره-
"آنتونی استارک. فرزند ادوارد.فرزند ماریا." صدایی
نیمه کلفت و خش داری باعث مور مور شدن بدن مرد
شد. فیگوری سیاه و با ماسکی با استخوان هایی دورش
آنتونی رو صدا زد. "تو...تو کی هستی؟ از من چی می-"
"سوال های تو جواب داده میشن، آنتونی. فقط باید
دنبال من بیای." آنتونی کنار فیگور سایه مانند حرکت
کرد. هوا نیمه ابری بود و بادی ملایم به پوست مرد
خورد. "گردنبندی که دور گردن توعه، هدیه ای ارزشمندی
از دریاست. هرکسی نمیتونه اون رو داشته باشه. برای
من سواله که دلیل انتخاب تو چی بوده....شجاعت؟
زیرکی؟ یا حس جاه طلبی تو...میتونه خیلی چیزا باشه
اما به هر حال.....تو اینجایی." آنتونی میدونست که
فیگور به انتخاب گردنبند اعتماد نداره.
"تو از انتخاب گردنبند راضی نیستی، پس چرا میخوای
کمکم کنی؟ چرا گردنبند رو به کس دیگه ای نمیدی؟"
"من گردنبند رو کنترل نمیکنم، ازش دفاع میکنم..."
"اینجا کجاست؟ بنظر واقعی نمیاد...انگار که خوابه.."
"این یه رویاست...و خاطره...اما حقیقته. حقیقتی که
تو باید راجب گردنبند بدونی...داستانی از سقوط مردی
که گردنبند بهش داده شد." آنتونی با حیرت به سایه
نگاه کرد. "قبل من...قبل من کسی گردنبند رو داشت؟"
سایه دستش رو به طرفی کشید و آنتونی کابینی نیمه
تاریک رو دید. مردی پشت میز نشسته بود.
ESTÁS LEYENDO
The Sunset Island (STONY)
Aventuraآنتونی ادوارد استارک زندگی پیچیده و سختی داشت. از پدر و مادر به قتل رسیده و یتیم شدن به همراه خواهرش ، دزدی کردن، بردگی تا همسفر شدن با یک مشت دزد دریایی عجیب و غریب. آنتونی فکر میکرد زندگی او فقط درد و رنجه تا چیزی رو پیدا کرد که کل دریای شرقی و رد...