Chapter 10: Gilbert's Map

30 5 11
                                    

Part 27
"میتونم دوباره بپرسم که چرا اینجاییم؟ مگه نباید
نقشه رو پیدا کنیم؟" جیمز دو ساعت به خوردن مغز
استیو ادامه داده بود و استیو با خودش فکر کرد که
جیمز با این شکیباییش چطوری میخواست بیست سال
تو نیرو خدمت کنه. حرف از نیرو شد، استیو هنوز اون
حس عذاب و پر بودن سینه اش رو حس میکرد. اون
الان یه مرد آزاد بود، درسته. (حس میکنم به کشورم
خیانت کردم، به مردمم، به خانواده ام.)
"همینه؟" افکارش باعث سردرش میشد. متشکر بود که
دوستش کنارش بود تا عقلشو از دست نده. "خودشه."
بار باز بود و مردی مست با دو زن تو بغلش با مخ رو
علف های گوشه افتاد. جیمز خندید. "بیا، باید اینجا
باشه." تارتوگا همین بود. نوشیدن، قمار، دزدی. اینجا
یه کابوس برای نیروی دریایی بود. (گیلبرت بهتره نمرده
باشه وگرنه الکی پول بندر دادیم) خونه گیلبرت یه کلبه
کوچیک که شبیه به خوک دونی بود پشت بار قرار داشت.
"بنظرت پیداش کردن؟" جیمز می دونست منظور استیو
کیا بودن. "اگه هم اومده باشن اینجا، از زیباییش زده
میشدن." استیو چشماشو چرخوند. (میشد این آدم یه
لحظه‌ غر نزنه) در کلبه نیمه باز بود. "اینه؟" دو پا از گوشه
مشخص بودن. "گیلبرت!؟" مرد ناله ای کرد‌. "اونا... اونا"
"ششش، آروم باش. من اینجام." رد خون و گل از دهن
مرد مشخص بود. "اونا اومدن دنبالش...بلک...اون..."
استیو شمع رو روشن کرد. کلبه بهم ریخته بود. کمد ها
حفره داشتن و شیشه کف اتاق رو گرفته بود.
"خوب، حالا چی؟" استیو سرش داخل دو دستش بود.
"یعنی چی چیکار کنیم؟ گیلبرت مرده. مرتیکه نقشه رو
برده! عالیه. بلک بیرد قراره دهن هممون رو-"
"جیمز، باید بریم. همین الان." نور و صدای خنده از
دور میومد. "افراد بلکن؟" استیو شونه ای بالا داد.
"مهم نیست. باید بریم." جیمز چند سکه داخل جیب
گیلبرت رو کش رفت و با استیو پشت مرغ دونی قایم
شدن. از شیشه نیمه شکسته به مرد های کر و کثیفی
که وارد کلبه شدن، نگاه کردن. "این احمق ها کین-"
"ششش، جیمز. الان وقت مردن نیست. خیلی ممنون."
الان وقت جیمز بود که چشماش رو بچرخونه.
"اوه پسر، اینجا رو! گیلبرت از الان مرده! انقدر که
مثل خوک میخوره و مینوشه." استیو و جیمز متوجه
شدن که نه بلکه گیلبرت نمرده بود، بلکه از نوشیدن
زیاد به اون روز افتاده."نقشه رو پیدا نکردین؟؟"
"بار سومه که این گوه خونه رو میگردیم، روسی."
مرد با لحجه غلیظ بی حوصله گفت و گوشه بینی اش
رو گرفت. "بنظرم سوزوندتش. عمرا نگهش داره."
"انگار دیگه به دردمون نمیخوره." مرد گلوله ای داخل
سر گیلبرت خالی کرد. "بیاین بریم، پسرا."

The Sunset Island (STONY) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora