Chapter 4 : Doubts and Uncertainties

38 6 5
                                    

Part 11
(دوستان عزیز به پگی میتونید فحش بدید ولی
پشیمون میشین- از الان بگم)
----
بعد از رسیدن به بندر زیبا و تمیز گروکوک استیو
به اتاقش رفت. زن گفت کمی سر و صدا تو طول
شب ممکنه بیاد اما استیو مخالفتی نکرد.
"جیمز؟ هی مرد، اینجا چیکار می‌کنی....؟"
جیمز با باطری توی دستش وارد شد. "آمادگی تو!"
استیو گیج به جیمز نگاه کرد. "من؟؟ برای چی؟"
جیمز خندید. "اوه من احمق نیستم استیو."
"جیمز؟؟ من نمی‌فهمم...." جیمز چشماشو چرخوند.
"دریاسالار کارتر تو و بقیه رو دعوت کرده اما فقط
به تو پیام داده...دوست داره تو رو ببینه! یه مرد
جوان و مجرد و حرف گوش کن با اختلاف سنی
کم با دخترش؟ که قرارع نور مهمونی باشه؟ خوب
این یکم مشکوک نیست، استیو؟ بانو پگی کارتر که
زنی مجرد و با وقار و زیبا که قرارع با تو داخل
جشن تنها بشه؟؟ ها! من احمق نیستم." استیو
کمی سرخ شد. "جیمز! راجب یه بانو اینجوری حرف
نمیزنن! درسته که بانو پگی زیبا و خاص هستن...
ولی من...." جیمز کتی سمت راجرز پرت کرد.
"اوه فقط خفه شو، استیو. اینو بپوش! حرف هم
نباشه!" استیو یه بالشت سمت جیمز پرت کرد.
"من هنوز کاپیتانتم!!" استیو با خنده گفت و جیمز
شونه بالا انداخت. "امروز نه."
---
"خوب، اینم بیست تا. مرسی کاپیتان." آنتونی
سکه ها رو به مرد پنجاه ساله داد و از کشتی کوچک
با پسرکی که دنبالش راه افتاده بود وارد بندر درخشان
شد. "آنتونی؟ شب کجا باید بمونیم؟ سکه زیادی
نداریم." پیتر گفت و آنتونی خندید. "کی گفته ما
قرارع یه اتاق بخریم؟ ما میتونیم یه اتاق بگیریم!"
پیتر سوالی مونده بود اما آنتونی با جدیت برگشت.
"پیتر، هر چی شد و هرکس سوالی کرد، تو پدر و
مادرت رو تو دریا از دست دادی و من، عموت، تنها
خانواده تو هستم. تو برای من کار می‌کنی و باهم
تو کار تمیزکاری هستیم، خوب؟" پیتر سر تکون داد.
"خوبه، حالا باید به جا برای اتاق گرفتن پیدا کنیم."
----
سالن طلایی که لوستر بزرگی روی سقفش داشت
و پر از آدم بود باعث لرزشی تو بدن استیو شد.
"پسسس، تو خوبی؟" جیمز گفت و استیو یقه اش
رو درست کرد. "آره، آره جیمز، من خوبم. کمی نگرانم."
جیمز چشماشو چرخوند. (مثلا کاپیتان کشتیه)
"بذار بپرسم استیو چرا تو کاپیتان منی؟" جیمز
گفت و پوزخندی زد. استیو چشم غره ای رفت.
"اوه، خودشه!" جیمز قبل از اینکه استیو حرفی بزنه
گفت و استیو برگشت. زن مو قهوه ای جوان با لباس
طلایی و لبخندی با وقار به اطرافش وارد سال شد.
دریاسالار کنارش با افتخار ایستاده بود و با هر گروه
مختلف حرف میزد. "برو دیگه!" جیمز زیر لب گفت.
استیو چشماشو چرخوند. "الان نه. باید وایسم تا تنها
بشه و بعد یه گفتگو رو شروع کنم..."
"هرچی تو بگی اما عمرا دورش خالی بشه."
----
"چرا داریم میریم داخل؟ اونجا پر سرباز و دریاسالاره"
پیتر به آنتونی که از دیوار تالار بالا می‌رفت نگاه کرد.
"یه چیزی داخل تالاره که متعلق به منه!"
"شما بگه دزد دریایی نیستین؟؟ چرا باید-"
"پیتر اگه نمیخوای کمک کنی من مشکلی ندارم اما
حواسمو پرت نکن و بذار کارمو بکنم!"
آنتونی از پنجره به داخل رفت و و پیتر فقط دعا
کرد که امروز روز مرگ رییس جدیدش نباشه.

The Sunset Island (STONY) Where stories live. Discover now