Chapter 2: Life Chances

43 10 0
                                    

Part 6

"اونا اشراف زادن؟" نت زیر لب پرسید. فیوری سرش رو تکون داد. ناتاشا هومی کرد. لباس قدیمی و کهنه ای تنش بود. موهای قرمزش روی شونه هاش ریخته بود. به ملوان هایی که با یونیفورم های ابی داخل کشتی درحال کار بودن نگاه کرد. زنهای جوان دیگه ای مثل ناتاشا اونجا
کار میکردن. تنها و بدون خانواده و پول. پس خیلی هاشون بهترین لباسشون رو میپوشیدن و سمت ملوان های جوان میرفتن. ناتاشا کاری با اونا نداشت. اون دنبال برادرش میگشت. و خوب، برای رسیدن بهش باید تاجایی که میتونست پول جمع میکرد. (حیف که کسی اینجا
چیزی برای دزدیدن نداره...)
----
"به بندر رسیدیم. افراد، لنگر رو بندازین!"
"بله کاپیتان!"
لنگر انداخته شد و کشتی با کمی فاصله به لبه چوبی بندر روی اب بود. استیو و چند سرباز دیگه ای وارد بندرگاه
شدن. "سلام کاپیتان، داخل بار چیه؟" فیوری با قیافه سوالی گفت. استیو با چهره ای ناراحت سرش رو تکون داد. "متاسفم. نتونستیم چیزای زیادی بیاریم.ذاختیارات های من محدودن. امروز با دریاسالار صحبت میکنم، عصر بخیر." فیوری سر تکون داد. "ممنونم...عصر بخیر کاپیتان."
---
جیمز دو دستش رو پشت کمرش گرفته بود. از باد و خورشیدی که ملایم می‌تاپید لذت میبرد. "جیمز؟ جیمز بارنز؟" جیمز سوالی سمت صدا برگشت. سایه ای سیاه وارد نور شد. جیمز اخم کرد. "خبر..خبرچین؟" خبرچین مردی تقریباچهل ساله بود. کتی سیاه و پوست عرق
کرده و برنزه ای داشت. خبرچین دوست جیمز و استیو بود. خبر ها و اتفاق ها رو به دستشون میرسوند. با اینکه قمار باز و دزد بود اما هنوز دوست جیمز بود و جونش رو مدیون اون مرد بود. هیچکس اسمش رو نمیدونست و کسی هم سوال نمیکرد تا وقتی که لقب داشت.
"هی، اینجا چیکار میکنی؟" مرد نگران و مظطرب بنظر میرسید و به اطراف نگاه کرد و بعد جیمز رو از ارنج گرفت و داخل کوچه کوچیک و تاریکی کشوند.
"هی، چخبر شده؟" مرد چشماشو گرد کرد. "وقت ندارم جیمز. چیزای مهمی هست که باید دربارش بدونی. بیا، اینارو بگیر. وقتی خوندیش بسوزونش." جیمز سوالی کیف چرمی قهوه ای که داخلش کاغذ بود رو گرفت
و سوالی به خبرچین خیره شد. خبرچین لبخندی غمگین زد. "من از کشور خارج میشم، یه جزیره ای میمونم. سعی نکن که منو پیدا کنی. خداحافظ دوست قدیمی."
خبرچین وقتی به جیمز نداد. جیمز رو تنها هاج و واج داخل کوچه رها کرد. جیمز حتی نتونست ازش خداحافظی کنه‌. جیمز کیف رو داخل کتش قایم کرد. با
ذهنی مشغول و پر از سوال از کوچه خارج شد و خواست برگرده به کشتی که سر و صدایی از بندر شنید.

The Sunset Island (STONY) Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin