Part 12
(کمی کوتاهه این پارت ببخشید)
---
"سر راجرز؟" استیو به زن جوان و زیبای کنارش در
لباس طلایی خیره شده بود. (اون واقعا یه فرشته
بود) "عام، کاپیتان راجرز، بانو کارتر." پگی خندید.
"اوه استیو! لازم نیست اینجوری باشی، تو بچگی
ما همو با بالشت نخی میزدیم." استیو لبخندی زد.
"البته که اون دوران مضخرف تموم شده...وای مادر
بیچاره ام مجبور بود هر شب موهامو بشوره و شونه
بزنه!" هردو خندیدند. "بانو پگی، واقعا مفتخرم-"
"استیو، میتونم یه سوالی ازت بپرسم؟" استیو به
قطع شدن حرفش اخم کرد. لحن پگی جدی بود.
"با، بانو پگی؟ همچی مرتبه؟" پگی به مرد مو طلایی
که نگاه نگرانی داشت لبخند زد.
"چرا اینجایی استیو؟"
"با...پگی؟ منظورتون رو نمیفهمم."
"اینجا استیو. چرا اینجایی؟ منظورم مهمونی و
لبخند های نمایشیت نیست، منظورم کلا اینجاست.
میخوای با احترام و گنده حرف زدن طوری نشون
بدی که مردی هستی که نیستی-؟ چون من تنها
ظاهری که یادمه ازت یه پسر کوچیک و با آرزو های
بزرگه...نه کسی که لباس هزار سکه ای میپوشه تا
بیاد و کاپیتان شدنش رو به من بگه...."
استیو بهت زده بود. تک تک حرف های پگی براش
عجیب و غیر قابل باور بود. نمیتونست بفهمه که
زن جوان داره دقیقا راجب چه چیزی حرف میزنه.
"... ببخشید استیو...با حرفام اذیتت کردم...دست
خودم نیست! من...فقط از لبخند هام خسته شدم.
من واقعا زندگیمو دوست دارم...فقط گفتم...شاید
تو...تو باشی....و فکر کردم دیدنمون یه چیزی رو به
وجود بیاره که من تا حالا حس نکرده باشم. یه حس
آزادی...حس...دوست داشتن...." استیو با چشم های
گرد به زن جوان نگاه کرد. پگی...درست میگفت. یا
نه...استیو نمیتونست چی بگه، این مثل یه داستان
از قبل نوشته شده نبود. پگی و استیو باهم تا صبح
نمی رقصیدن، لبخند ها و چشم های بزرگ و پر از
حرف های ناگفته بهم خیره نمیشدن....اون هوا و
حس بهاری و گرم داخل سینه اش نبود. همون حسی
که وقتی چیزی که سال ها دنبالش میگردی رو داخل
دستات لمس میکنی، این فقط....یه مکالمه بود.
"ما..چیزی نبودیم که انتظار داشتیم....چیزی که هردو
میخواستیم....یجورایی ناامید کنندس...." پگی به
بادی که باد بزنش رو از دستش گرفت واکنشی نشون
نداد و استیو و پگی با چشم های خسته و خالی
بهم لبخند زدن. "پگی... متاسفم...." استیو اروم گفت
و پگی خندید. "آه، استیو، چیزی نیست که متاسف
باشی...میدونی....من...استیو؟"
استیو با صورتی سفید و دست های مشت شده به
فیگور سیاه رنگی که از دیوار پشت پگی بالا می رفت
خیره شده بود و پگی با بشکن بلاخره توجه استیو
رو جلب کرد. "استیو!؟" استیو سرتکون داد.
"پگی، منو ببخش....یه...یه چیزی هست که باید بهش
رسیدگی کنم....میبینمت!" و پگی به مرد جوان رو که
با سرعت و چهره وحشت زدگی از بالکن به داخل
جشن برگشت رو اخم کرد. "عا...باشه...؟"
(این مردا چشونه؟)
BẠN ĐANG ĐỌC
The Sunset Island (STONY)
Phiêu lưuآنتونی ادوارد استارک زندگی پیچیده و سختی داشت. از پدر و مادر به قتل رسیده و یتیم شدن به همراه خواهرش ، دزدی کردن، بردگی تا همسفر شدن با یک مشت دزد دریایی عجیب و غریب. آنتونی فکر میکرد زندگی او فقط درد و رنجه تا چیزی رو پیدا کرد که کل دریای شرقی و رد...