Chapter 9: Decisions

34 5 10
                                    

(کل عصبانیتم رو تو این پارت ریختم-)
Part 25
"پس حرف میزنی! زبونت چرب هم هست. البته
من احمق نیستم، برعکس استارک ها. می‌دونی....
سوالی که برام پیش اومده بود این بود که چطوری
کسی تاحالا بهت شک نکرده؟ فکر نمیکنم فقط بخاطر
بازیگری فوق العاده و صورت بامزت باشه، مگه نه؟"
واندا گوشه دندوناش رو نشون داد. تام میتونست
قسم بخوره که یه لحظه سرخ شدن چشماش رو زیر
ماه دید. "هرکی راز های خودشو داره، شارپ."
"هنوز انقدر رسمی هستیم؟ سلام، من تام هستم.
علاقه ای به گفتگو داری." شارپ مسخره کرد و واندا
چشماش ریز شد. "سلام تام. واندا، و نه." واندا شیشه
رو فشار داد و تام هیسی از خطی که به جا گذاشت
کرد. " خوشبختم." واندا شیشه رو کنار انداخت.
هنوز خطی از خون تام روش بود. "حدس میزدم
داستان خانواده و بریدن زبونت یه لالایی باشه؟"
واندا خندید. خنده دختر شبیه موجودی مظلوم نبود.
"چی واندا؟ ها؟زندگی سخت بوده؟ نمیخوای-"
"تو از زندگی چیزی نمیدونی تام. تو کل عمرت رو
تو این زندان تجملی سپری کردی، من چی؟ تاشا و
برادرش چی؟ ما تو گل و اشغال خوک بزرگ شدیم.
اونا شاید قبلاً یه زمان کوتاهی مثل تو بودن اما من،
با دست و پا زدن غذا پیدا کردم و با پاهای کبود
و بدن نزدیک به مرگ از آدم کشا و مزدورا فرار
میکردم. یه مادر ناتنی احمق و ضعیف که از گشنگی
مرد. برادری که ازم گرفتن و نمی‌دونم کدوم گوریه.
پدری که نمیدونه من وجود دارم، تو حتی نمیدونی
گشنگی چیه. نه، تنها غذای مفصلی که برای وعده
بعدیت آماده میشه برات مهمه. تو...توی کثافت..."
"اوه لطفا واندا! نمایش قلب شکسته رو برای من
درنیار. ادای کسی که میتونه همه رو قضاوت کنه رو
درنیار. چون زندگی من از تو سخت تر نبوده دلیل
نمیشه که معنی درد رو ندونم. اون حروم زاده های
مزدو و اشغال داخل قصرشون خوابیدن و زندگی
یه مشت آدم رو تیکه تیکه کردن تا خودشونو کامل
کنن. اونا برادر منو گرفتن، پدرم رو مسموم کردن و
مادرم رو جلوی چشم دار زدن. برو نمایش ارزونت رو
برای اونا دربیار، نه من." واندا حرفی برای گفتن
نداشت. نه، انتظار گذشته تام رو نداشت. این تعریف
و به رخ کشیدن بدبختی زندگی رو خودش شروع
کرد، چرا از اون اول باید می‌گفت. چرا باید به تام
راجب زندگی کثافت بارش می‌گفت؟ خودش پرسید.
(چرا پس تو جواب دادی؟؟؟ هان؟؟؟)
"الان من رو تو کشتی راه نمیدی؟ یا به ماموران
خبر بدی؟" واندا دست به سینه شد.
"نه" توماس گفت.
"نه؟" واندا پلک زد.
"می‌خوام بهت کار پیشنهاد بدم، واندا."
"چی گیر من میاد؟" واندا ابرو بالا داد.
"به موقعش ماکسیماف. به موقعش." 

The Sunset Island (STONY) Where stories live. Discover now