Chapter 8: The Nasty Fate

32 6 1
                                    

Part 23
(ببخشید دوستان یادم رفت دوتای دیگه رو
بزارم تو گل موندید 😭)
---
"کجا با این عجله؟ هان کارتر؟" هنری با نیشخند ابلهانه
و چندشش گفت. کارتر از کار هنری وحشت کرد.
"تو...هنری! اما تو..." کارتر صداش بلرزه افتاد. هنری
شونه ای بالا انداخت. "تو به اندازه کثافت کاری های
رییس رو انجام دادی. اما خوب تو پیر شدی و زیادی
می‌دونی پس...باید شرت رو کم کنم...و تو پسر! تو
واقعا پسر بد شانسی هستی، مگه نه؟ تنها داخل این
ماجرا افتادی... اشکالی نداره...تو هم به کاپیتانت می
پیوندی..." هنری اسلحه اش را رو به استیو گرفت و
صدای شلیکی اومد. استیو چشم هایی که بسته بود
رو باز کرد و هنری رو کف زمین با خونی که از سرش
می ریخت دید. جیمز دود اسلحه رو فوت کرد.
"اوه خدای من- شکرت!" استیو گفت و جیمز پوزخندی
زد. "اوه پسر، تو بد بهم پول بدهکاری." جیمز خندید
و استیو به کارتر که دستش رو جای گلوله داخل شکمش
بود رو دید. "و تو...باید سوال هارو جواب بدی!"
----
کارتر داخل اتاق استیو بود. لحظه هایی تا مرگش که
کارتر تسلیم شد و قبول کرد که داستان رو تعریف کنه.
"ردیف سیاه چند سال بود که ساکت و بی حرکت بودن.
اما تو سه سال اخیر همه گروه های قدرت به دریا
برگشتن....رییس هنری...ریش سیاه، همه آدم هاش رو
فرستاده تا دنبال....دنبال...."
"هی، دنبال چی! چیه که همه دنبالشن و همه تیکه تیکه
میکنن؟ پول؟ قدرت؟" جیمز یقه کارتر رو گرفته بود
که استیو گفت: "یه گردنبند....جادویی...مگه نه؟"
کارتر لبخندی دیوانه وار زد. "تو دیدیش؟ اره..؟ اون
راهیه برای رسیدن به زندگی جاودانه! پر از ثروت و
قدرت که هیچکس تصورش نمیکنه...بهشت..." استیو
سر تکون داد. "نقشه اش کجاست؟" کارتر با چهره ای
ناامید برگه ای از کتش درآورد. "مردی به اسم گیلبرت.
اون معاون بنت بود. بنت نقشه و محل جزیره رو
بهش داد، گیلبرت تو تورتوگاست، اما فکر نمیکنم که
بتونید راضیش کنید که نقشه رو بده...شماها حتی،حتی
گردنبند هم ندارید. ریش سیاه اون رو میکشه. وقتی
نقشه رو با گردنبند بگیره دیگه کسی جلودارش نیست."
"این اتفاق نمیوفته... گردنبند دست گیلبرت نیست."
استیو گفت و جیمز سوالی بهش نگاه کرد. "چی...؟"
"دست توعه؟ مگه نه؟؟" کارتر با سرفه گفت. کمی خون
از گوشه لبش ریخت. "دست من نیست. اما می‌دونم
دست کیه..." استیو با قیافه جدی و خالی از احساس
گفت. "خوب، هرکس که هست، قدرتمندترین آدم بین
دریاهاست..." کارتر با نفس های اخرش گفت و چشماشو
بست. "استیو؟؟ باید چیکار کنیم؟؟" جیمز پرسید و
استیو به جنازه کارتر نگاهی کرد. "بندازیمش تو اتاق
خودش و با قایق کمکی به تارتوگا میریم. باید نقشه
رو قبل از اینکه دزد های دریایی بهش برسن پیدا کنیم."
"ما خودمون الان یکی از اونا نیستیم؟ ما الان حداقل
ده قانون رو زیر پا گذاشتیم." استیو لبخندی به دوست
چند سالش زد. "ما دیگه با نیروی دریایی نیستیم.."

The Sunset Island (STONY) Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt