Chapter 7: Reunions And Bondings

30 7 1
                                    

Part 19
آنتونی با شنیدن صدای زنونه ای که اسمش رو صدا
می‌کنه پلک هاش رو باز کرد. نور خورشید از بین پنجره
های سبز و طوسی داخل چشمش نفوذ کردن. حس درد
و خستگیش از بین رفته بود. عجیبه...
"آنتونی...؟ حالت خوبه؟" با صدای نگران خواهرش
آنتونی از جاش پرید. این خواب بود؟ یه کابوس بد که
بعد از بیدار شدن فقط حس پوچی و خورد شده براش
می موند؟ خواهرش با موهای نیمه باز و لباسی تقریباً
تمیز شبیه به لباس خدمتکاری کنارش روی مبل نشسته
بود. "تاشا!؟ خودتی!؟ تاشای من؟؟" خواهرش با لبخند
و بغضی سر تکون داد و آنتونی با شدت تمام خواهرش
روی تو بغلش فشرد‌. ناتاشا حس کرد که استخون های
هردو درحال شکستن هستن ولی اهمیتی نداشت. اون
برادرش رو داشت. خانواده عزیزش. "تو چجوری من
رو پیدا کردی؟؟" ناتاشا تو شونه برادرش که بوی بارون
و خون میداد پرسید و آنتونی خواست جواب بده که-
"ببخشید که همچین صحنه ای رو بهم می زنم. ولی
می‌خوام بدونم این تجدید دیدار کاملا اتفاقی بوده؟
یا نقشه دارید که خونه منو رو غارت کنین؟" توماس
پرسید و ناتاشا خندید. "اوه همچی مرتبه شارپ، من
حتی نمی دونستم برادرم زنده از کشتی اومده."
آنتونی اخمی کرد. "این دیگه کیه؟ ناتاشا! نکنه تورو
به زور شوهر دادن؟؟! ها!؟ تو! به چه جرعتی با خواهر
من-اخ!! تاشا!؟" آنتونی پس گردنی از خواهرش خورد.
"خفه شو آنتونی، سیر شارپ من و واندا رو از اون بندر
مضخرف خرید و ما اینجا کار می کنیم. انقدر چرت و
پرت نگو! چیزی اصلا خوردی؟؟"
"آره! به لطف تو یه پس گردنی! اخخخ -" یه پس گردنی
دیگه و صدای خنده واندا از پشت آنتونی اومد.
"و-وایسا! پیتر!؟ پیتر کجاس-؟!" واندا با زبان اشاره
گفت که اتاق کناره. "اتاق کناری، حالش خوبه. برای خودت
برده گرفتی یا سرپرستیش رو؟" آنتونی به حرف شارپ
چشم چرخوند. "نه، اون با من کار می‌کنه. باهم از کشتی
نیرو دریایی فرار کردیم." آنتونی با یاد آوری اتفاقی که
چند شب پیش بین اون و استیو افتاد کمی ترس بدنش
رو گرفت. (دعوا! دوستان دعوا رو منظورشه‌...)
"نیرو دریایی؟؟ اونا تورو نجات دادن؟؟" ناتاشا پرسید.
"آره، بعد از جدا شدنمون کشتی غرق شد و کشتی دزد
های دریایی منو نجات دادن. اونا بهم کار هم دادن تا
وقتی یه کشتی دیگه حمله کردن و دوباره برده شدم.
نیروی دریایی کل کشتی اونا رو نابود کرد...شانس آوردم.
منو از ته دریا کشیدن...اون تاشا من بطور عجیبی خوش
شانس بودم. دزد هایی که بهم کمک کردن بهم حتی یه
هدیه دادن! فکرکنم بتونیم پولی ازش بیاریم! مگه نه؟
نیاز به غارت این مستر شارپ هم نیست." تام اخمی
کرد ولی با دیدن چیزی که آنتونی از آستینش درآورد
از پله پرید و سمت مرد رفت. "ا- این رو از کجا آوردی!؟"
تاشا اول منظور شارپ رو نفهمید تا به گردنبند آنتونی
نگاه کرد. نقاشی روغنی داخل اتاق شارپ قدری فرق
با چیزی که آنتونی بین دو انگشتش داشت نبود.
"آنتونی...؟ تو اینو از کجا آوردی-؟"
"از دزدای دریایی! یه مردی به اسم جیمز رودز-
این رو قبل مرگش بهم داد....این...برای چی-؟"
واندا برگه ای رو که از دیوار اتاق شارپ برداشته بود
رو دست آنتونی داد. "این، این دیگه چیه؟ اینجا چه
خبره تاشا؟؟ این قیمتیه؟ واسه همینه-"
"آقای آنتونی...." توماس خورشید وسط گردنبند رو
لمس کرد. "شما داخل دستتون افسانه ای صد هزار ساله
رو که کل ردیف سیاه و نیرو دریایی دنبالشه رو داخل
مشتتون دارین...."
(ردیف سیاه: مزدور ها، جایزه بگیر ها، دزد های دریایی
و نیرو های بازار سیاه که جامعه ای خطرناک با بدترین
و بی احساس ترین آدم ها....)

The Sunset Island (STONY) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora