Chapter 2: Life Chances

46 9 6
                                    

Part 5
"سرباز، مرخصی."
سرباز از کنار سلول رفت و استیو نزدیک به سلول شد. سلول تاریک بود. صورت زندانی معلوم نبود. نوری روی نرده های سیاه آهنی افتاده بود.
"من کاپیتان این کشتی هستم. زندانی، خودت رو معرفی کن." استیو دستاش رو پشتش نگه داشته بود.
سکوت. استیو با چهره ای سوالی منتظر موند. صدای تکون خوردن توی سلول اومد. "آنتونی." صدایی آروم و با
لحجه ای اسپانیایی، مرد خودش رو معرفی کرد. "می‌خوای ازم بازجویی کنی کاپیتان؟ منتظر یکی از افراد با ادب و خوش برخوردت بودم که بیاد اینکارو بکنه."
مرد همونطور که از سایه وارد نور میشد با تمسخر گفت.
"جالبه شما مردای قانون و مقررات هستید ولی از دزدای دریایی وحشی ترین." (دل خوشی از نیروی دریایی نداری
مگه نه؟) پوست برنزه و موهای ژولیده قهوه ای رنگ نیمه
خیس. گردن و وسط سینه از پیرهن سیاه نخی زیر نور خورشید می‌درخشید. خوب، سلام غریبه.
و چشم ها. استیو تو موقعیتی ناشناخته ای بود.
میتونست کل طلوع و غروب رو به مرد مرموز خوش صورت خیره بشه و داستان ها و راز هارو از داخل چشماش دربیاره. حس کرد قفسه سینه اش گرفته شده. نفسش به دهنش و بینیش نمی‌رسه. چشماش....بنظر غمدار بودن. با شعله های اتش. "فقط...چندتا سوال دارم.غریبه"
آنتونی نیشخندی زد و دندون های سفیدش رو به نمایش گذاشت. "من قبلاً هم به اون سرباز ها و رفیقت معاون
کاپیتان یا هر خری که هست گفتم." آنتونی با اخم و بی حوصلگی گفت. استیو بلافاصله اخم کرد. "تو داخل کشتی دزدان دریایی بودی. برای همین نمیتونم به تو اطمینان بدم که وقتیبه بندر رسیدیم امن و آسوده ولت کنن."
استیو گفت و تونی دو دستش رو روی دو میله آویزون کرد. "کاپیتان جوری حرف میزنی که انگار هیچ کاره ای نیستی. تو خوب دروغ میگی کاپیتان، من میتونم دروغ رو تو چشمات ببینم بلوبری."
استیو به اسم مستعار مرد اسپانیایی چهره ای عبوس نشون داد. (چطور جرعت میکنه) ظاهراً این مرد از نیروی دریایی و پادشاه ترسی نداشت. استیو سکوت کرد.به لحن و بی ادبی مرد خشکش زده بود. تونی به مرد خوش سیما با پوستی روشن که یونیفرم آبی و طلایی نیروی دریایی ( که با چشماش و موش تقریبا هم رنگ بود) پوزخندی
زد. تونی از نیروی دریایی حمایت نمی‌کرد. مثل پدرش. (دلیل مرگش هم همون بود، یکی از کصافت های یونیفورم پوش خبرچینی کرد و دزدای دریایی باعث مرگ و نابودی خانوادش شدن.)
"تو نمیدونی داری با کی...." استیو شروع کرد و تونی حرفش رو با گرفتن یقه استیو و چسبوندش به میله قطع کرد."من، خوب می‌دونم که تو کی هستی. با اون یونیفرم قشنگ و درخشان و پوتین های تمیز اینور و اونور راه میری و دستور میدی و همه ازت دستور میگیرن. لبخند
میزنی و لیوان شرابتو بالا میبری انگار که بهترین نوع
آدم تو این هفت دریا هستی، ولی اینطور نیست!
من یکی از سرباز هات و اون رفیقت نیستم کاپیتان. من توی اون کشتی زندانی بودم و وقتی شما بهش حمله کردین آزاد شدم‌ و بابتش ممنونم، البته که این وظیفه شما بود.من هیچ ربطی به اون کصافت ها ندارم. اونا کشتی بازرگانی که توش کار میکردم رو خراب کردن و دوستم رو کشتن. حالا هم نیروی خوب و مهربون دریایی دزد های دریایی رو کشتن، وای خوش به حال من!"
آنتونی با دلخوری به چشمهای کاپیتان نگاه
میکرد....استیو سیب گلوش بالا و پایین رفت.
(نگاه مظلومانه ای تو چشاش داره....اما قابل اعتماد نیست. یکی از همون کثافت های آدم کشه....)
"بابت دوستت و کشتی متاسفم. من اختیاراتی دارم ولی محدودن. با دریاسالار صحبت میکنم که آزادت کنن، ولی به شرطی که دیگه پیدات نشه، خب مهفومه؟" تونی
هومی کرد. "حتی فکرش هم نمیکنم شکر." استیو حس داغی کرد و تونی به لپ های صورتی مرد خندید. "باشه، شوخی کردم‌، قبوله." استیو دستاشو مشت کرد.
"مواظب زبونت باش. وگرنه باید به سمت چوبه دار همراهیت کنم زندانی." استیو همون طور که اخمی از عصبانیت روی چهره اش بود سلول ها رو ترک کرد و تونی توی سلولش تنها شد. "هوم، قول نمیدم که دوباره
نمیبنمت بلاندی...."

The Sunset Island (STONY) Where stories live. Discover now