Chapter 3 : On The Run

38 8 2
                                    

Part 9
جیمز وارد کشتی شد. "خوب؟ قراره بریم؟" استیو
داخل کابینش نبود. جیمز شونه ای بالا انداخت.
(شاید داره با فیوری چایی میخوره) جیمز به کابین
خودش برگشت و در رو قفل کرد. نامه ای که تو
کتش قایم کرده بود رو درآورد و روی میزش گذاشت.
(چرا خبرچین باید میرفت؟ چی دیده بود؟ چی
شنیده بود؟ اون هیچوقت یه ترسو نبود!)
نامه کمی بوی خون و اب دریا میداد. جیمز نامه
رو باز کرد. خط خودش بود. جیمز شروع کرد به
خوندن:
1855 June
جیمز عزیز،
این قطعا آخرین خبرچینی من خواهد بود. خوشحالم
که تو این دوران از زندگیم با تو و استیو آشنا شدم.
میخواستم بدونی که من و تو هیچ بدهی بهم نداریم.
می‌خوام تو اولین نفر بعد از مادر مرده ام باشی که
اسمم رو بدونی. اسم من بیلی جانسون هست.
نکته این نامه طولانی این نیست که فقط باهم خداحافظی کنیم، من چند هفته پیش در کشتی بلک
بنت، در حال دیدار با کاپیتان بلک بنت معروف بودم
تا وقتی نیروی دریایی حمله کرد و من و بنت
در گوشه ای از جزیره ای که کشتی لنگر انداخته
بود قایم شدیم. بنت از اینک افرادش رو رها کنه
خوشحال نبود اما چاره ای نداشت. من و بنت
در غاری بودیم تا زخیره آب رو پر کنیم و وقتی
توی غار بودیم چشممون به دری داخل غار افتاد.
اونجا پر از دفترچه و کاغذ و نقشه هایی از دریا
بود که خیلی مهم به نظر نمیومد تا وقتی بنت
یه گردنبند عجیب پیدا کرد. بنظر قیمتی نمیومد
اما بنت ازش خوشش اومد و نگهش داشت.
وقتی سر و کله نیروی دریایی پیدا شد من و بنت
باهاشون درگیر شدیم و گلوله ای به سینه بنت
خورد. عمرا نجات پیدا می‌کرد و ازم خواست که
فرار کنم ولی وقتی نوری عجیب از گردنبند اومد.
وقتی بنت بلند شد هیچ اثری از خون و گلوله نبود.
وقتی فهمیدیم که نیرو دنبال این بود بنت ازم
خواست که پیدام نشه. بنت اون گردنبند رو به یه
دزد دریایی دیگه داد تا با من به تورتوگا بیاد و اونجا
بود که از هم جدا شدیم. بنت گردن‌بند رو به یه
کسی به اسم کاپیتان رودز داد و از اون موقع دیگر
ندیدمش. جیمز، ازت می‌خوام که نذاری اون گردنبند
به دست بالاتر از خودت بیوفته. حتی اگه نیرو
دریایی گرفتش، می‌خوام که نابودش کنی. اون
چیز قدرتمنده و نباید دست کسی بیوفته.
بهت اعتماد دارم، دوست خوبم.
دوستار تو،
خبرچین

The Sunset Island (STONY) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora