💧𝓣𝓲𝓼𝓮𝓻💧

526 32 23
                                    

♡ ﷽ ♡

.

.

💧خلاصه:

بردیا مهرآیین به عنوان یک جوان ایرانی، چندان هم خوش شانس نبود که بعد از کشته شدنش به دنیای پس از مرگ بره..در عوض وارد کالبد فردی به نام شیائو لیان در عصر چین باستان شد..پسری که به دست و پاچلفتی و احمق بودن مشهور بود! و حالا بردیا مهرآیین ناچار به تلاش برای پاک کردن اسمش از این القاب احمقانه شده بود..

💧بخشی از ناول:

"دردسر ساز؟"

"تو زیر لبت خال داری!"

"احمق کوچولو؟"

"میگن اونایی که زیر لبشون خال دارن؛ افسونگر متولد میشن..تا بتونن بدون اینکه هیچ کار خاصی انجام بدن؛ معشوقشون رو به دام بندازن!"

"شیرینی برنجی؟"

"درسته که من چیز های زیادی برای مخفی کردن دارم..اما من هرگز بهت دروغ نگفتم"

"من بیشتر از هر کسی بهتون اعتماد دارم شیزون"

"پسر خوب!"

"وقتی مست میکنی خیلی بغلی میشی!"

"پس شاگردی که انقدر جلوی استادش مودب میشه در واقع با بقیه‌ی شاگردا میاد تا منو دید بزنه؟"

"افسانه ها در مورد افرادی که زیر چشمشون خال دارن؛ چی میگن؟"

"همونطور که گفتید؛ هم خودم بریدم و هم خودم دوختم..اما این شاگرد رو ببخشید که نمیتونه خودش این لباس رو تنتون کنه و عذرخواهی صادقانه‌اش رو بروز بده!"

"اگه من نقش یه شاگرد مظلوم رو بازی کنم؛ استاد منو میبخشه؟ پس مجبورم گستاخانه رفتار کنم تا شیزون نرم بشه"

"شاید یه روز تو رو هم تو این اتاق قایم کردم تا دست کسی بهت نرسه؟"

"شیزون واقعا مرد رویا پرداز و رمانتیکیه!"

"من یه راهی پیدا میکنم..قول میدم..من نمیذارم اتفاقی براتون بیوفته..شیزون، من..من نمیخوام از دستت بدم"

"تو برای چی بیخیال برادرم نمیشی؟"

"من برای نبرد اینجا نیستم..نمیخوام باهاتون بجنگم"

"ولی من مجبورم بکشمت..فقط اگه اون پیشگویی نبود..باور کن ازت خوشم میومد و میخواستم کنار برادرم بمونی"

"شیزون..."

"فکر میکنی هنوز میتونی اینطوری صدام کنی؟ شیائو لیان؟ بیش از اندازه رقت انگیز نیستی؟"

"من بهتون اعتماد دارم..شما هرگز به من آسیب نمیزنید"

"پس تو فکر کردی من هنوز تو رو شاگرد خودم میدونم که نخوام بهت آسیب بزنم؟ شیائو لیان! یک فرد شیطانی و یک فرد الهی هرگز نمیتونن در کنار هم باشن..ما همیشه مقابل هم قرار میگیریم..پس اگه تو نخوای با من مبارزه کنی؛ من هیچ غمی بابت کشتنت ندارم"

.

.

💧.💧.💧

.

.

سلام شبنم های یخ زده‌ی من💧❄

حال دلتون چطوره؟

یادگاری با یه هات چاکلت جدید برگشته..اونم یه چیز خاص و متفاوت..یه داستان تاریخی و فانتزی در مورد شخصیت هایی خیالی از چین و ایران باستان..در مورد افسانه ها و باور ها..در مورد انواع دوست داشتن و در نهایت عشق..داستانی از خوبی و بدی؛ مرگ و زندگی..خلاصه که خیلی از داستان ها اینجا هست..و خیلی از شخصیت ها در اون زندگی میکنن..

تیزر رو که دیدید؟ متاسفانه یا خوشبختانه باید بگم روح نویسنده‌تون با ییجان عجین شده و هیچ جوره نمیتونم ازشون دست بکشم..بنابراین همچنان از چهره های دوست داشتنیشون استفاده میکنم..اما یه نکته!

این یه فیکشن از ییجان نیست! بازم تکرار میکنم که فقط از چهره‌شون استفاده کردم و حتی اسامی هم عوض شده..چون اونا ییجان نیستن..فقط کافیه تصور کنید شیائوجان و وانگ ییبو یه سریال بی ال بازی کردن همین★•°

در کل باید بگم میدونم احتمالش خیلی کمه که این داستان خونده بشه چون تمام خانواده‌ی دوست داشتنی من تهکوکر یا ییجان شیپر هستن..اما من فقط دوست داشتم به اشتراکش بذارم چون اولین باریه که یه ناول نوشتم و از اول تا آخرش رو با تمام جزئیات برنامه ریختم..پس امیدوارم دوسش داشته باشید🥺

پس امیدوارم دوسش داشته باشید🥺

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

امضاء: بانی یورونگ🐰🥕

𝑾𝒂𝒕𝒆𝒓 𝒂𝒏𝒅 𝑱𝒂𝒅𝒆༆Where stories live. Discover now