💧𝒞𝒽𝒶𝓅𝓉ℯ𝓇 06💧

78 20 119
                                    

♡ ﷽ ♡

.

.

Oops! Bu görüntü içerik kurallarımıza uymuyor. Yayımlamaya devam etmek için görüntüyü kaldırmayı ya da başka bir görüntü yüklemeyi deneyin.

.

.

"صبح بخیر استاد، امروز تدریس رو شروع میکنید؟"

لین یانگ نگاهی به شاگردش که از اول صبح مقابل خانه‌اش زانو زده بود؛ انداخت و انگار در چشم هاش جمله‌ی "این چرا بیخیال نمیشه" موج میزد! دستی به کمرش زد و با ابروی بالا رفته گفت:

"من دیگه نمیتونم از آب رودخونه بخورم یا باهاش غذا بپزم..به معده‌ام نمیسازه..
این دوتا سطل رو میبینی؟ برو بالای کوه و از سرچشمه‌ی آبشار برام آب بیار"

و بعد هم به سمت آشپرخانه رفت تا سیبی برداره و میل کنه..شیائو لیان نگاهی به دو سطل با اندازه های بزرگ که به یک چوب متصل بودند؛ انداخت و نفس عمیقی کشید..
از جا بلند شد و با گذاشتن چوب پشت گردنش، سطل ها رو به سمت بالای کوهستان حمل کرد..این سطل های خالی همینطوریش هم وزن زیادی داشتند..اگر آب هم داخلشون باشه قطعا اوضاع وحشتناکی رو خواهد داشت..

اما شیائو لیان بدون اینکه اندوهی به خودش راه بده و ناامید بشه؛ از کوه بالا رفت و به سرچشمه‌ی رود هوا بینگ رسید..هر دو سطل رو پر از آب کرد و راه بازگشت رو در پیش گرفت..اما همونطور که انتظارش رو داشت؛ این واقعا کار سختی بود..چند باری پاهاش لغزید و حتی زمین خورد..و این باعث شد مقداری از آب سطل ها به هدر بره..ولی با این حال سماجت کرد و به کلبه‌ی بامبویی برگشت..

استادش طبق معمول نشسته روی ایوان در حال نقاشی کشیدن بود که شیائو لیان با نفس نفس سطل ها رو روی زمین گذاشت..لین یانگ نگاه کوتاهی به سطل هایی با آب نصفه و نیمه انداخت و با لحن خشکی گفت:

"تو که همه رو ریختی..فردا هم برو آب بیار"

شیائو لیان با ابرو های در همی دستش رو به کمر دردناکش مالید و با عجز گفت:

"استاد..چرا تعلیم رو شروع نمیکنید؟"

لین یانگ بدون نگاه کردن به چهره‌ی شاگردش پاسخ داد:

"تو کاری رو میکنی که من میگم..اگه مخالفی میتونی از اینجا بری"

شیائو لیان آهی کشید و با سماجت زانو زد:

𝑾𝒂𝒕𝒆𝒓 𝒂𝒏𝒅 𝑱𝒂𝒅𝒆༆Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin