💧𝒞𝒽𝒶𝓅𝓉ℯ𝓇 16💧

104 21 193
                                    

♡ ﷽ ♡

.

.

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

.

.

شیائو لیان با سردرد عجیب و آزار دهنده‌ای از خواب بیدار شده بود. چند باری برای رفع تاری دیدش پلک زد و زمانی که متوجه تابش آفتاب از پنجره شد؛ با شدت از جا پرید. لباس خوابش رو با لباس سفید و یاسی همیشگی‌اش تعویض کرد و موهاش رو به حالت دم اسبی بست. از اتاق که خارج شد؛ استاد جوانش رو در حال ردیف کردن سطل‌های آب دید. دست به سینه ایستاد و مدتی به تماشای مرد بزرگتر پرداخت. در حالی که بی اراده لبخند پررنگی بر روی لبانش جا خوش کرده بود.

_«استاد؟ شما که خودتون می‌تونید آب بیارید؛ چرا هر بار من رو می‌فرستید؟»

لین یانگ دست‌هاش رو به هم کوبید و به طرف شاگردش برگشت.

_«ها؟ هنوز اونقدر جرئت داری که اینجا بایستی و اعتراض کنی؟ امروز انقدر دیر بیدار شدی که مجبور شدم خودم آب بیارم. تازه امروز خودم رفتم شراب خریدم. غیر قابل بخششه!»

شیائو لیان با صدای کوچکی خندید و جلو رفت.

_«قبل از منم پیشخدمت‌ها این کار رو براتون انجام می‌دادن. و شما یهو بعد از ورود من تصمیم گرفتین بهشون استراحت بدین؟!»

لین یانگ چشم‌هاش رو در حدقه چرخوند. انگار زیادی به شاگردش فضا داده بود. حالا این پسربچه براش حاضر جوابی می‌کرد. سر تاسفی تکون داد و به سمت آشپزخانه گام برداشت که با شنیدن صدای عجول شاگردش متوقف شد. لحن شیائو لیان پر از تردید و حتی کمی اضطراب بود.

_«استاد، من از دیشب، چیزی یادم نمیاد. اولین بارم بود که می‌نوشیدم. اگه..اگه حرف اشتباهی زدم یا کاری کردم؛ لطفا فراموشش کنید»

لین یانگ با چشم‌های درشت شده به سمت شاگردش برگشت و تکخند متحیری زد.

_«تو، واقعا چطور می‌تونی با احساساتم بازی کنی و بگی دیشب رو فراموش کنم؟»

شیائو لیان با نگرانی عجیبی پرسید:

_«احساسات؟ مگه..مگه چی گفتم؟»

لین یانگ در حال فروپاشی به نظر می‌رسید. حالت نگاهش ناامید و دلخور بود.

_«تو، تو دیشب احساساتت رو بهم اعتراف کردی. گفتی آستین بریده‌ای¹ و از من خوشت میاد. چطور تونستی؟ چطور می‌تونی بهم بگی فراموشش کنم؟‌»

𝑾𝒂𝒕𝒆𝒓 𝒂𝒏𝒅 𝑱𝒂𝒅𝒆༆Onde histórias criam vida. Descubra agora