💧𝒞𝒽𝒶𝓅𝓉ℯ𝓇 43💧

53 14 297
                                    

♡ ﷽ ♡

.

.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

.

.

_«من و همسرم تو یه روستا در همین نزدیکی زندگی می‌کنیم. برای خرید به شهر رفته بودم که تو راه برگشت متوجه شما شدم. لیان گا، چی ار خیلی از دیدنت خوشحال میشه.»

و بالاخره به مقابل یک کلبه‌ی کوچک و کاهگلی رسیدند. که همون لحظه دختربچه‌ای که داخل حیاط در حال بازیگوشی بود؛ با دیدن پدرش ذوق زده به طرفش دوید و صدا زد:

_«بابا»

سای موران با لبخند دلنشینی خم شد و دخترش رو در آغوش گرفت.

_«رورو عزیزم، برو مامان رو صدا کن و بگو مهمون داریم.»

شیائو لیان با شگفتی به این پدر و دختر دوست داشتنی نگاه می‌کرد. دخترکی که انگار دو سال سن داشت؛ با قدم‌های بانمکی به داخل خانه دوید و مادرش رو صدا زد:

_«ماما، بابا اومده!»

بعد از کمی مکث، بانوی قرمز پوشی در حال خشک کردن دست‌هاش از خانه خارج شد و با دیدن شیه یون خشکش زد و سعی کرد اسم همسرش رو صدا بزنه.

_«مورا...»

و با دیدن مرد سیاه پوشی که کنار شوهرش ایستاده بود؛ پارچه از دستش افتاد و با حیرت جیغ کشید. به سرعت صورتش پوشیده از اشک شد و با گریه صدا زد:

_«لیان گاگا!»

شیائو لیان لبخندی زد و لب باز کرد:

_«مِی مِی!»

لو شینگ چی با اشک به سمت مرد دوید و خودش رو در آغوشش انداخت. شیائو لیان به واکنش خواهر کوچولوش خندید و متقابلا اون رو در آغوش گرفت. شیه یون با بی‌حوصلگی نگاه از اون صحنه برداشت و شیه دا چینگ با خباثت به برادرش خندید. بالاخره پس از مدتی، هر سه مرد در خانه‌ی اون خانواده‌ی کوچک جمع شدند. سای موران به هر نفر یکی از لباس‌هاش رو داد تا اون رو با لباس خونی شده‌ی خودشون تعویضش کنند. شیه یون به لباس نقره‌ای برادرش نگاه کرد و با رضایت گفت:

_«آسمان‌ها رو شکر که اون لباس صورتی خجالت‌آور از تنت در اومده!»

_«شی دیِ بد سلیقه‌ی من! اگه همون رو شیائو لیان می‌پوشید؛ نیم ساعت از زیبایی‌های الهی گونه‌اش فک می‌زدی!»

𝑾𝒂𝒕𝒆𝒓 𝒂𝒏𝒅 𝑱𝒂𝒅𝒆༆Where stories live. Discover now