💧𝒞𝒽𝒶𝓅𝓉ℯ𝓇 18💧

82 17 118
                                    

♡ ﷽ ♡

.

.

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

.

.

_«خوش آمدی مرد جوان»

با شنیدن چنین نوای غیر قابل درکی به سمت منبع صدا برگشت و با صحنه‌ای مواجه شد که حتی کلمات در توصیف اون ناتوان بودند. حتی نمی‌دونست چطور باید اون رو هضم کنه و در ذهن به تحلیلش بپردازه. فرای هر افسانه و درکی بود. سیمرغ، اون پرنده‌ی الهی و معنوی با این هیبت خارق العاده، اصلا در فهم نمی‌گنجید. بدن این موجود بی نظیر، رنگارنگ بود و در عین حال تنها به یک رنگ دیده می‌شد. اینطور نبود که هر پر به یک رنگ باشه اما انگار تمام رنگ‌های جهان روی بدن این پرنده نمایان بود. عجیب و غیر قابل باور. درست مثل شانه به سر، کاکل بلند و حتی شبیه به یال اسب و ساخته شده از پر بر روی سرش داشت. پاهای قدرتمندی که انگار گرده‌های طلا روی ساق و پنجه‌هاش پاشیده بودند. از درک خارج بود؛ هضم چنین عظمتی.

_«برای دستیابی به کمال، باید از ترس‌ها گذشت و دل به پروردگار سپرد»

شیائو لیان نمی‌دونست چطور هنوز سر پا ایستاده و از هوش نرفته. چون حتی صدای این پرنده هم خارج از توانش بود. نه زن بود و نه مرد. سیمرغ حتی به زبان اون‌ها صحبت نمی‌کرد اما اون در پس ذهنش می‌تونست معنی اون کلمات رو بفهمه. این دیگر چه معجزه‌ی نفسگیری بود؟ حتی نمی‌دونست با چه نیروی عجیبی به خودش اومد و محترمانه ادای احترام گذاشت.

_«درود بر پرنده‌ی حق، سیمرغِ پاک نیت»

_«نامت چیست جوان؟»

اینطور نبود که سیمرغ از چنین چیز پیش پا افتاده‌ای بی‌اطلاع باشه؛ اما اون موظف به پاسخگویی بود.

_«این حقیر، شیائو لیان ادای احترام می‌کند»

سیمرغ تکون کوچکی به بالش داد و باد ملایمی در سراسر غار پیچید که موهای پسر رو به پرواز درآورد.

_«حقیقت، تنها مبنای رسیدن به حق است. نامت چیست جوان؟»

با تکرار این سوال، شیائو لیان کمی شرمنده شد و با لحن آروم‌تری پاسخ داد:

𝑾𝒂𝒕𝒆𝒓 𝒂𝒏𝒅 𝑱𝒂𝒅𝒆༆Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt