♡ ﷽ ♡
.
.
.
.
پسر جوان نمیدونست برای چه مدت زمانی در خواب فرو رفته. در پسِ ذهنش کلماتی گنگ و ناواضح در حال جولان دادن بودند. با کلافگی روی تختش چرخید که دستی روی شانهاش نشست و تکونش داد.
_«پاشو بچه! پاشو دیر شده.»
یکی از پلکهاش رو با بیعلاقگی باز کرد و استادش رو دید که لباس تمیزی پوشیده و در حال مرتب کردن تختشه. ناگهان با ترس از اینکه نکنه تا ظهر خواب مونده باشه؛ فوری روی تخت نشست که باعث شد موهای سیاهش به دورش پریشون بشه. اما با دیدن آسمان بیرون از پنجره که هنوز تیره و تار بود؛ چشمهاش رو مالید و پرسید:
_«ولی آفتاب که هنوز در نیومده»
لین یانگ پوزخندی زد و ردای بیرونی پسر رو روی تخت انداخت تا اون رو وادار به پوشیدن کنه.
_«توقع داری ساعت چهار صبح آفتاب هم طلوع کرده باشه؟»
با همین جمله ابروهای پسر بالا پریدند و غر زد:
_«شیزون، ساعت چهار صبح چرا اینقدر عجله دارید؟»
_«هیش، زودباش حاضر شو وگرنه دیر میشه»
_«کجا قراره بریم؟»
_«سوال نپرس»
و وقتی خواب آلودگی و گیجی پسر رو در برداشتن روبان سفیدش دید؛ با گامهای بلندی جلو رفت. شانهی چوبی رو برداشت و روبان رو از دست پسر کشید. پشت شاگردش روی تخت نشست و گفت:
_«تو لباست رو ردیف کن»
و خودش هم صبورانه مشغول شانه زدن موهای سیاه و نرم پسر شد. شیائو لیان سعی کرد. واقعا سعی کرد مطیعانه ردای بیرونیش رو روی لباس خوابش بپوشه. اما حس لمس شدن ملایم موهاش توسط استادش باعث شد پلکهاش گرم بشن و غر بزنه.
_«شیزون، اگه سعی داری بیدارم کنی باید بگم داری برعکس پیش میری. اینطوری که بیشتر خوابم میگیره!»
لین یانگ خندید و نصف موهای پسر رو درون روبان جمع کرد.
_«حواست باشه اینقدر راحت نقطه ضعفهات رو بروز ندی. اگه مقابلت یه شیطان باشه؛ باید خودت رو مرده فرض کنی.»
YOU ARE READING
𝑾𝒂𝒕𝒆𝒓 𝒂𝒏𝒅 𝑱𝒂𝒅𝒆༆
Historical Fiction💧𝑵𝒂𝒎𝒆 : 𝑾𝒂𝒕𝒆𝒓 & 𝑱𝒂𝒅𝒆 💧𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 : 𝑩𝑳/𝑾𝒖𝒙𝒊𝒂/𝑯𝒊𝒔𝒕𝒐𝒓𝒊𝒄𝒂𝒍/𝑭𝒂𝒏𝒕𝒂𝒔𝒚/𝑴𝒚𝒔𝒕𝒆𝒓𝒚/𝑨𝒅𝒗𝒆𝒏𝒕𝒖𝒓𝒆 💧𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓 : °•𝔂𝓪𝓭𝓮𝓰𝓪𝓻•° 💧آب و یشم💧 💧خلاصه: بردیا مهرآیین به عنوان یک جوان ایرانی، چندان هم خوش شان...