part 14

5.1K 376 38
                                    

با خوردن باریکه ی نور به پشت پلک های بسته اش کمی سرشو تکون داد و آروم پلک هاش رو باز کرد روی تخت نشست و چند باری پلک زد تا دیده ی تارش درست بشه با واضح شدن همه چیز متوجه مکان نا آشنایی که داخلشه میشه ...
با تعجب نگاهشو توی اتاق میچرخونه اتاق تم دارک و سبز کرمی زیبایی داشت، دکور به کار گرفته شده زیبایی اتاق رو چند برابر کرده بود، سمت راستش یه کتابخونه کوچیک اما زیبایی توجهشو جلب کرد که درونش کتاب های بزرگ و کوچیک زیادی گذاشته شده بود، سمت چپش تراس بزرگی بود که به خاطر کمی باز بودنش باعث میشد نسیم خنکی وارد اتاق بشه و پرده هارو خیلی آروم به تنش در بیاره...
"اینجا دیگه کجاس"
چند لحظه مکث می‌کنه و همه ی اتفاقای شومی که افتاد رو به یاد میاره، بغض می‌کنه و سرشو میندازه پایین
"الان دیگه واقن تنهایی کوک"
چشماشو می‌بنده و به اشک هاش اجازه ریختن میده...
با برخورد ضربه ایی به در اتاق درست میشینه و اشکاشو پاک می‌کنه و با صدایی گرفته به شخص پشت در پاسخ میده
"بی ..بیا تو"
بعد حرفش در اتاق باز میشه و یه مرد میانسال همراه با دختر جوانی وارد میشن تعظیمی میکنن و مرد میانسال به حرف در میاد
"صبحتون بخیر قربان، جو مین کی، هستم و از امروز در خدمت شمام هر امری دارید بفرمایید"
جونگکوک کمی معذب بهتر میشینه و کمی سرشو به نشانه ی احترام خم میکنه
"خخ خوشبختم م ممنون"
جو مین لبخندی میزنه و رو به دختر جوان می‌کنه
"صبحونشون رو روی میز بچین"
دختر تعظیمی می‌کنه و صبحونه ایی که روی چرخ دستی آورده بود به حرکت در میاره و سمت میز موجود در اتاق می‌بره و شروع می‌کنه به گذاشتن ظرف های صبحانه
با پایان کارش پشت جو مین قرار میگیره
"دیگه امری ندارید قربان"
"ن ممنون "
"هر وقت امری داشتید این زنگ رو به صدا در بیارید"
و با دستش به زنگ روی میز کنار تخت اشاره میکنه، جونگکوک سری به نشانه باشه تکون میده
جو مین تعظیمی می‌کنه وتا خواستن از اتاق خارج بشن با حرف جونگکوک متوقف میشن
"ببخشید، میدونید آقای کیم کجاست؟!"
جو مین یک قدم می‌ره جلو و میگه
"بله قربان ایشون توی اتاق کارشون هستن با ایشون کاری دارید؟"
"اوه نه "
"دیگه امری نیست؟"
"نه ممنون"
با خروجشون از اتاق جونگکوک برای بلند شدن ملافه رو کنار میزنه و تازه متوجه میشه لباسای دیروزش فقط با یه پیراهن اورسایز عوض شدن و شلواری پاش نیست بدون اینکه اهمیت خاصی به این موضوع که کی لباساشو عوض کرده بده از تخت خارج میشه و به سمت تراس میره در نیمه بازشو کامل باز می‌کنه و واردش میشه و با صحنه فوق‌العاده زیبایی روبه میشه یه حیاط خیلی بزرگ و سرسبز که توش آبشار داره! واقن زیبا بود چشماشو می‌بنده و نفس عمیقی می‌کشه و زیر لب زمزمه می‌کنه
"ای کاش مامانم، اینجا بود"
دوباره قطرات اشک از چشماش سرازیر میشن بعد چند دقیقه، آروم دستایی دور شکمش از پشت حلقه میشن وبوسه ایی روی گونه ش گذاشته میشه، تشخیص صاحب دستا کار سختی نبود بدون اینکه به سمت شخصی که اونو در آغوش کشیده برگرده میگه
"می‌خوام برم خونه"
تهیونگ بوسه دیگه ایی روی لپش میزاره سرشو می‌بره نزدیک گوشش
"تو همین الانم توی خونتی ماه من"
"خونه من اینجا نیست، لطفا منو برگردون"
همه تن و بدنش از این آغوش به لرزه میوفته و با هر بار بوسه ایی که از طرف اون مرد دریافت می‌کنه حس بدی بهش دست میده، توی ذهنش به این فکر می‌کنه نکنه مادرش اونو موقع بوسیده شدن از طرف تهیونگ دیده باشه...
با این حرفه توی ذهنش دوباره اشکاش به سرعت از چشمای خسته از اشک ریختن بی نهایت خارج میشن دوباره به این فکر میکنه« اگه مادرم منو در اون حالت دیده باشه یعنی چه فکری درموردم کرده نکنه از من بدش اومده باشه نه نه من یه گناهکارم من باعث شدم مامان به خاطر کارای من درد بکشه وای اگه از من متنفر شده باشه چی، لعنت به من لعنت به من گناهکار من نمی‌خوام دیگه این گناه و ادامه بدم نه این درست نیست»
تهیونگ اینبار بوسه ایی روی گردن ماهش میزاره
"هییششش، آروم بگیر ماه من نبینم اینقدر بی تابی کنی قلب من"
جونگکوک با فشار و زور شروع می‌کنه به تقلا و انگار که کثیف ترین موجود اونو در آغوش گرفته سعی می‌کنه اونو از خودش دور کنه
با فریاد و صدای بلند میگه
"ولللم کننن ...ولم کننن دستاتو به من نزن اون جوری منو صداااا نزنننننن ... اگه مامان از من بدش اومده باشه چیکار کنم هاااننن، اگه مامان منو موقع بوسیده شدن از طرف توئه لعنتی دیده باشه چی اگه، اگه حالش از من بهم خورده باشه چی، دور شو از من، من نمی‌خوام توی خونه ایی که تو صاحبشی باشم"
روی زانو هاش میوفته و به خاطر خشک شدن گلوش شروع می‌کنه به سرفه کردن تهیونگ فورا وارد اتاق میشه و یه لیوان آب از داخل اتاق براش میاره کنارش زانو میزنه و روی لبای خشک الهه ی خسته و بی قرارش میزاره و آروم آب رو وارد دهانش می‌کنه، میزنه به پشتش و به حرف در میاد
"آروم بگیر الهه ی من این چه حرفاییه که داری میزنی، هیشششش صاحبه صاحب این خونه خودتی تو صاحب همه چیز منی، چه جوری دلت میاد منو از خودت دور کنی هوممم نه اینو از من نخواه ماه من، خواهش میکنم آروم بگیر منم بدون تو میمیرم "
اشکاشو پاک می‌کنه و لیوانو یه گوشه میزاره و آروم تن بی جون الهه اش رو بلند می‌کنه و وارد اتاق میشه،اروم الهه اش رو که هنوز در حال بی صدا اشک ریخته روی تخت میزاره...
به سمت میزی که صبحونه ی دست نخورده چیده شده می‌ره دوتا نون تست بر میداره و روشون یکم مربا میماله و روی بشقاب میزاره یه لیوان شیر هم می‌ریزه توی لیوان و به سمت جونگکوک میره، میز کنار تخت و جلو میکشه و چیزایی که آورده روش میزاره کنارش میشینه و یکی از نونا رو نزدیک دهانش می‌کنه
"بخور عزیزم از دیروزه هیچی نخوردی بدنت خیلی ضعیف شده و رنگت افتاده، بخور عشق من، خواهش میکنم"
جونگکوک با اشک روشو جهت مخالف تهیونگ می‌کنه
"لطفاً دور شو ازم، میل ندارم، چیزی که از دستای تو باشه رو نمی خوام بخورم "
تهیونگ نفسشو کلافه بیرون می‌فرسته نون رو میزاره روی بشقاب و بعد بشقاب رو روی پای الهه اش میزاره
"بیا، الان خوب شد عشق من؟!! حالا بخور قربونت برم "
جونگکوک ظرف و از روی پاش محکم میندازه زمین و بلند میشه و روبه روی تهیونگ می ایسته و دوباره با عجز و ناله داد میزنه
"چرا نمیفهمی نمی خوامممم اینجا باشممممم ولم کن منو بر گردون خونههه، خواهش میکنم، من به اندازه کافی مشکل دارم تو دیگه اضافه نشووووو تو چیکاره منی که برام دل میسوزونی ولم کن به من محبتات نیازی ندارمم "
کنار پای تهیونگ زانو میزنه و سرشو روی زانوش میزاره و اینبار با صدای آروم و خسته و با اشک میگه
"تنهام بزار نمی‌بینی خستم!نمی‌بینی حال منو و بیشتر آزارم میدی؟ولم کن، خاهش میکنم"
و شروع می‌کنه بلند گریه کردن
تهیونگ هم کنارش زانو میزنه آروم بغلش میکنه و یه قطره اشک از چشمای قهوه ایی اون هم به پایین میوفته
"خواهش میکنم آروم بگیر ماه بی قرارم من کنارتم هوممم، قرار نیس تنهات بزارم عشق من، اینقدر بی رحم نباش، عشق منو پس نزن، من با همه ی وجودم عاشقتم پیشم بمون و ببین چطوری با همه وجودم می‌پرستمت، تو منو اسیر خودت کردی، اسیر تو شدم، با نگاهت جذبت شدم الان از من می خوای ولت کنم؟؟!! نه عشق بی رحم من، من نمیتونم"
جونگکوک از آغوش تهیونگ بیرون می‌ره و همون‌طور که روی زانوهایش ناتوان و لرزونش به سختی نشسته وبا چشمای خیس و پر از اشک به چشم های قوه ایی که انگار الان پر رنگ تر از هر موقع دیگس و اشک ازش جاریه نگاه میکنه
با دستاش دو طرف صورت مرد چشم قهوه اییشو میگیره و اینبار اونه که اشکای مردی که عاشق شده پاک می‌کنه
لبخند پر از غمی میزنه و همراه با حرکت دستش روی اون صورت زیبا و مجذوب کننده با صدای لطیف و آروم شدش حرف میزنه
"چشمات برای غمگین بودن بیش از اندازه زیباست، تو چرا گریه می کنی، من خودخواه نیستم و اینجا تنها کسی که عاشقه تو نیستی"
خوشحالی همه ی وجود تهیونگ رو میگیره و با ذوق محکم الهه ی آروم شدشو بغل می‌کنه و لپاشو بوسه بارون می‌کنه...
"اومممم، الان دیگه با من آشتی کردی هومممم"
میبوسه و میبوسه و وقتی به لبای خشکیده اما سرخش میرسه مکث میکنه
"چطور میتونی منو از خودت دور کنی مگه میتونم "
به جون لبای خوشکیده ی الهه اش میوفته
می‌بوسه و میمکه جونگکوک که نفس کم میاره شروع می‌کنه به سینه سفتش ضربه زدن
"اومممممم بسههه اومممم"
تهیونگ بدون اینکه دلش بخواد ولی به ناچار ولش می‌کنه لبخند میزنه
"خب مقاومت در برابرت سخته ماه من"
دوباره بغلش می‌کنه و لپشو میبوسه
"اَه ولمممم کن له شدم خیلی بی جنبه ایی "
تهیونگ خنده ای می‌کنه و بلند میشه و بعد با دستاش کمک می‌کنه ماهش هم از جاش بلند بشه به داخل دستشویی هدایتش می‌کنه خودشم همراهش وارد میشه شیر آب و باز می‌کنه و یکم سر کوکیشو خم می‌کنه و به صورتش آب میپاشه
"اومممم هعی برو خودم میتونم"
اخمی می‌کنه و تهیونگ و هل میده و از دستشویی بیرونش می‌کنه...
تهیونک خنده ایی می‌کنه و تسلیم میشه...
به صورتش آب میزنه و به تصویر خسته و بی جون خودش توی آیینه زل میزنه «چرا مامان باید اینکارو بکنه، چه علتی می‌تونه داشته باشه، مامان تا قبل از رفتنمون به بوسان حالش خوب بود، چی شد یهو، باید علتشو بفهمم، مطمئنم مامان بی دلیل اینکارو نکرده، حتما خسته شده از زندگی ولی چرا، چرا با اینکارش منو بخواد داغون ترم کنه، نه مطمئنم الکی نبوده، یه چیزی در حال آزار دادنش بوده ولی چی بوده من نمی‌گذرم از مرگ مادرم، نه، نمیگذرم »
بعد پایان کاراش از دستشویی بیرون می‌ره و میبینه تهیونگ توی تراس ایستاده و با تلفن حرف میزنه بی توجه بهش به سمت میز صبحانه میره نگاهش به بشقاب شکسته میوفته چشماشو روی هم فشار میده از دیروز تا الان اصلا توی حال خودش نبود و مرد چشم قهوه اییشو با رفتاراش رنجونده بود سیلی که دیروز از طرفش خورده بود واقعن حقش بود ...!
بغضی به خاطر به یاد آوردن اون سیلی توی گلوش ایجاد میشه...
تهیونگ وقتی مکالمش با شخص پشت تلفن تموم میشه با لبخندی بر لب وارد اتاق میشه و به سمت محبوبش که سرش پایینه و با حالت کیوتی در حال خوردن صبحانه است می‌ره وقتی میبینه بالاخره جونگکوکیش در حال خوردن صبحانس لبخند روی لبش گنده تر میشه
می‌ره کنارش میشینه و لپشو محکم میبوسه که جونگکوک صورتشو عصبی و با اخم اون ور می‌کنه
"بهم نزدیک نشو"
تهیونگ متعجب می‌پرسه
"جونگکوک!!!ما باهم حرف زدیم چی شد تورو باز دوباره"
جونگکوک با اخم به سمتش بر میگرده وبا صدای یکم بلند میگه
"تو دیشب منو زدییی، جرئت نکن اجازه نزدیک شدن بهت و بدم، یه تایمی جلو چشمام نباش تا بتونم با این موضوع کنار بیام، حالا ام برو بیرون و بگو برام لباس بیارن این چیه تنمه لخت بودم که بهتر بود چه زحمتی بود اینو تنم کردین که همه جام معلومه"
تهیونگ وقتی میبینه دوری این بار محبوبش علت دیگه ایی داره لبخندی به خاطر غرغرای کیوتش میزنه و کنارش زانو میزنه صورت ماهه دلخورشو با دستش به سمت خودش میگیره و با حالت پشیمونی میگه
"کوک دست خودم نبود، اون موقع واقن عصبی بودم متاسفم منو می‌بخشی؟ هوممم "
جونگکوک صورتشو از حصار اون دستای کشیده خارج می‌کنه و توی اون چشمای قهوه ایی غمگین و پشیمون زل میزنه
"نوچ، حالا برو بیرون بگو برام لباس بیارن خودتم دیگه نبینم"
تهیونگ که میبینه دل محبوبش به همین راحتیا به دست نمیاد از جاش بلند میشه، خم میشه و بوسه ایی روی موهای محبوبش میزاره و بدون حرف از اتاق خارج میشه...
_________________________________________

_________________________________________

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

عمارت تهیونگ

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.


عمارت تهیونگ

اتاقی که جونگکوک توشه

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.


اتاقی که جونگکوک توشه

اینم جو مین کی هستش قراره توی داستان کار مهمی روبرای کوکی داستانمون بکنه

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

اینم جو مین کی هستش
قراره توی داستان کار مهمی روبرای کوکی داستانمون بکنه

راستیییی چیزی که یادم رفت بگم سالیه که این اتفاقا در حال رخ دادنه ..‌ (سال 2016)این اتفاقا داره میوفته توی فیک 😅😅

خب این یکی پارت چطور بود؟!!!
توی پارتای قبل اشتباه نگارشی کلیییی داشتم سعی میکنم اگه وقت شد ادیتشون کنم و پارتای بعدی بهتر عمل کنم

ووت؟!!🥺🥺

Vkook & Kookv| 𝑩𝒆𝒈𝒖𝒊𝒍𝒊𝒏𝒈𝒍𝒚 𝒃𝒆𝒂𝒖𝒕𝒊𝒇𝒖𝒍🔞  زیـبـای فـریـبـنـدهOnde histórias criam vida. Descubra agora