گوشه ایی از دیوار اتاق کارش که کاملن بهم ریخته و در هم بود و همه کتابا و اسناد و هر وسیله ی موجود در اتاق شکسته بود در خودش همچون موجود بی پناه و ترسیده ایی جمع شده بود قطرات خون از دستا و بازوش به خاطر چنگ زدنا و خودزنی های بی وقفش در حال ریختن بود و همونطور که موج عظیمی از اشک از چشمانش در حال خارج شدن بود با خودش حرف میزنه و ناخوناشو بیشتر توی بازوی لرزونش فرو میکنه
" ن...نه ...نباید بفهمه...نه...نباید ....بفهمه اگه اگه... بفهمه.... میره.... اگه بفهمه.... ولم میکنه... ن... نه ...جونگکوکم نمیره.... نه منو تنها نمیزاره پسر شیرینم ب...بی رحم نیست نه نیست اون تنهام نمیزاره ...ماله منه مال من میمونه هوممم ا..اون دوستمم داره هوممم دوستم داره"
محکم میزنه توی سر خودش و با صدای لرزون و بلند تری خطاب به خودش میگه
" منو دوست دارههه"
دوباره میزنه توی سر خودش
"دوستم داره تنهام نمیزارههه...نه...نههه....نمیزارههه"
و دوباره و دوباره محکم میزنه
"م...من رقت انگیزم... ولی اون پاکه ...من کثیفم و خودخواه... ولی اون بهترینه و دلرحم ترین... من شیطانم، فرشته کوچولوم منو تنها نمیزاره ...اره، .. نمیزاره"
روی زمین دراز میکشه و با دستاش خودشو بغل میکنه
"هیششش اون جایی نمیره هیچ وقت اون همینجاست"
دم عمیقی از هوا میگیره
" همینجاست و داره نفس میکشه "
چشماش از شدت بی رمقی و سوزش بسته میشه... به خواب میره به خوابی پر از کابوس و دوری از معبود زیباش، نبودن معشوقش یعنی امضا شدن حکم مرگش...بعد از پایان کارش پیش چوی شی وون تراپیست معروفی و خبره ایی که سوبین براش پیدا کرده میره...
و الان در حالی که روی صندلی مخصوص نشسته و پاهاش رو روش دراز کرده حرف میزنه...
"انگار که دو بُعد دارم، وقتی عصبی و خشمگین میشم هیچی رو نمیبینم، انگار که تبدیل میشم به یه آدم دیگه، یه آدم دیگه به جام حرف میزنه، یه آدم دیگه به جام تصمیم میگیره، یه آدم دیگه کار میکنه، قبلا حدود هفت یا هشت سال پیش خوب شده بودم ، دیگه دوشخصیتی نبودم و یه جورایی نرمال، ولی اخیرا"
با یاد آوریی چهره زیبا و فرشته گونه معبودش لبخندی میزنه
"با اومدن یه فرشته به زندگیم همه چیز عوض شد دیگه اون آدم نرمال نیستم و بیماری من اومده و شدید تر شده خیلی وحشتناک قبلا مدت زمان تغییرم کوتاه بود و قابل کنترل اما جدیدن خیلی از خود بی خود میشم"
تراپیست همونطور که در حال یادداشته سوال میپرسه
"همه مواقع و بر سر هر موضوعی خشمگین میشید؟"
"نه، فقط هر چیزی که مربوط باشه به جونگکوکم اون موقع ها خیلی عصبیم میکنه، من، اونو خیلی میخوامش ،میترسم از من دور شه، ا..اون.. همه زندگیه منه، با اومدنش منو از تاریکی بیرونم کرده ولی دارم میترسونمش من اینو نمیخوام...میخوام خوب شم....میخوام وقتی بهش نزدیک میشم دیگه بدنش نلرزه، میخوام سرمای دستاش و گرم کنم، ولی اون از من متنفره، از من بیزاره، منو نمیخواد...این خیلی روی اعصابمه همیشه فکر به نبودنش روی مخمه از کنترل خارجم میکنه، یا تصور کردنش پیش شخص دیگه ایی آزارم میده"
"از کودکیتون برام بگید، از چه زمانی این خشم در شما شروع شد؟!"
تهیونگ با فکر کردن به گذشته حالت بی روحی به خودش میگیره
"بزرگ شدنم همراه شده بود با طرد شدنم از طرف مادرم، و پدری که هیچ وقت محبتی از جانبش ندیدم، همیشه مشغول به کار بود و هیچ علاقه ایی به بچهاش نداشت مثل مادرم اون هم هیچ علاقه هم به من و هم به برادرم نداشت، توی تنهایی بزرگ شدیم...از دوازده سالگی میرفتم توی خیابونا ولگردی و کار پاره وقت میکردم، وضعیت مالیمون خوب بود ولی خب من میخواستم فرار کنم از اونجا و اون شرایط بعد یه مدتی که تونستم خودمو سروسامون بدم از اون خونه زدم بیرون، برادرمم بیشتر خودشو با دختر بازیاش سرگرم میکرد کلن کاری به کار هم نداشتیم...بعد از ۲۰سالگی زود عصبانی میشدم، و تنبل بازیا و کارای بقیه روی اعصابم بود، خشم خودمو با فاحشه های یه شبه ارضا میکردم و آروم میشدم"
در خصوص اتفاقات گذشتش نمیتونست ریسک کنه و همه چیز رو بگه نمیتونست بگه که از کودکی وارد یه باند خلافکار میشه و شروع میکنه به قدرتمند شدن نمیتونست بگه که اولین قتلشو توی ۱۵سالکی انجام داده و اینکه عاقب همه اون فاحشه ها رفتن به دنیای مرگه ...
"مثل آدم مرده و بی روح زندگی میکردم تا قبل از اومدن جونگکوکم، با دیدنش انگار که نوری توی زندگیم جریان پیدا کرد، اون موقع فهمیدم یه قلب دارم که میتپه، فهمیدم هنوز زندم، انگیزه و امید زندگیم شده وجود فرشتم، میترسم رهام کنه و تنهام بزاره"
نفس عمیقی میکشه
"م..من نمیخوام آسیبی ببینه وقتی به خودم میام کاملا پشیمونم، وقتی جسم بی جونشو میبینم وقتی چشمای قشنگشو اشکی میبینم، واقعن میخوام بمیرم"
شی وون دست از یادداشت کردن میکشه و فنجون روی میز رو به سمت تهیونگ نزدیک میکنه
لطفاً آروم باشید آقای کیم، این اختلال شخصیت شما به خاطر خاطرات بچگی و آسیب های کودکی شماست، و الان داره در قالب دو شخصیت در شما خودشو نشون میده ، وقتی در قالب بُعد دیگه از شخصیتتون هستید شما به خاطر افرادی که باهاشون بزرگ شدید نسبت به همه بدبین میشید و هیچ کس رو لایق زندگی نمیدونید و آسیب و دردی که بهشون میدید رو مستحقشون میدونید، شما حتی نسبت به شخصی که خیلی بهش دارید علاقه نشون میدید وسواس دارید و علائم پارانویا و بدبینی به طور واضح توی رفتارتون قابل مشاهدست و این ها هم به خاطر کودکی بد و والدینیه که هیچ حس امنیتی بهتون ندادن به خاطر همینه بهش دچار شدید و شدید ترین حالت هاتون رو نسبت به شخص مورد علاقتون یعنی جونگکوک دارید نشون میدید
تغییر ناگهانی و افراطی مود روانی لحظه ایی بنظر میاد که شما به شدت عاشق و شیفته هستید باتوجه به اینها شما دچار یه سری علائم اختلال شخصیت مرزی هستید اینطور افراد در واقع مرز خشم و نفرتشون و حس دوست داشتنشون، در حد یک تار مو هست و در مواقع خشم دست به کار هایی میزنن و جوری بدجنسی میکنن که به طرف آسیب شدیدی بزنن و درست بعدش پشیمون میشن و خودشونو به آب و آتیش میزنن تا عذر خواهی کنن"
تهیونگ با اخم به حرفاش گوش میده
"چیکار کنم تا دیگه آسیب نزنم بهش"
شی وون لبخندی میزنه و به حرفاش ادامه میده
"روند بهبود شما خیلی دراز مدت خواهد بود جناب کیم شخصی که در کنار شما زندگی میکنه قطعا شرایط سختی رو داره، الان که جلسه اوله نمیخوام زیاد خستتون بکنم یه سری دارو بهتون میدم اون هارو مصرف کنید و لطفا توی جلسات بعدی شرکت کنید آروم آروم حالتون رو به بهبودی خواهد رفت، شرایط تنش زا رو برای خودتون درست نکنید وقتایی که در کنار جونگکوک هستید باهاش مهربون باشید و با خشمتون هم اون رو اذیت نکنید و هم خودتون رو "
تهیونگ برای رفتن بلند میشه
"باشه، ممنون"
شی وون توی برگه داروهای مورد نیاز رو مینویسه، بلند میشه و به دست تهیونگ میده
"خواهش میکنم، امیدوارم حالتون خوب بشه"
و بعد تعظیمی میکنه، تهیونگ بعد گرفتن برگه از اتاق خارج میشه...
ESTÁS LEYENDO
Vkook & Kookv| 𝑩𝒆𝒈𝒖𝒊𝒍𝒊𝒏𝒈𝒍𝒚 𝒃𝒆𝒂𝒖𝒕𝒊𝒇𝒖𝒍🔞 زیـبـای فـریـبـنـده
Acción[تکمیل شده✓] اون با زیباییه خیره کنندش همه رو اغوا کرده ... من که جون میدادم برای مست شدن توی قهوه چشمات ... ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ - عاااا عاااح ول ولم کن الان یکی میاد (هق) میاد میبینه +هیششش + الان تموم میشه اوممم ...