Part 31

3.3K 272 201
                                    

روزشمار تاریخ هر روز می‌گذشت و به سرعت هفت ماه گذشت و زمستون رو به پایان خودش بود...
هفت ماه گذشت و جونگکوک شکمش کاملا بالا اومده بود و ضربات و لگد های موجود توی وجودش اونو اذیت میکرد، بشدت درد داشت و این درد وقت هایی که تهیونگ برای حس کردنش دستشو میزاشت روی شکمش به اوج خودش می‌رسید چرا که اون موجود با لمس دستای پدرش شروع میکرد به خودنمایی و دلبری کردن، جونگکوک هیچ حسی به موجودی که تهیونگ اسمشو گذاشته بود هانول نداشت، از نظرش اونم مثل پدر خودخواهش فقط بلده بهش درد بده، تنها خوبی که وجودش داشت معاشقه های پر از عشقه ماهی یه بار تهیونگ بود، جونگکوک فکر میکرد تهیونگ به خاطر آسیب نرسوندن به هانوله که دیگه باهاش سکس های وحشیانه و خشن و پی در پی نداشت ولی اینطور نبود اون نمیدونست، نمیدونست که تهیونگ به خاطر حس عذاب وجدان وحشتناکی که گریبان گیرش شده بود به خودش اجازه معاشقه ی زیاد نمیداد، تهیونگ گناهکار بود و انجام گناه براش عادی ترین کار بود اما دوست نداشت بار این گناه رو با معشوقش مشترک باشه، منتظر بود، منتظر بود معبود زیباش روزی عاشقش بشه، منتظر بود با وجود عشق رویایی که قراره روزی به وجود بیاد بار این گناه کمتر بشه و ارزششو داشته باشه، تهیونگ به جای معاشقه های پر درد با بوییدن و بوسیدن تن محبوبش خودشو ارضا میکرد، سلول به سلول تنش به بوییدن اون عطر اعتیاد پیدا کرده بود... تنها صحبت کننده توی این مدت تهیونگ بود که با انرژی همیشه در تلاش برای جلب توجه جونگکوک بود، باهاش حرف میزد اما جوابش سکوت و یه نگاه سرد و توخالی بود ، از روزش میگفت، اما جوابش فقط سکوت بود بهش گفته بود که داره درمان میشه ولی جوابش فقط سکوت بود، با انرژی و پر انگیزه از بچشون و رویاها و کارهایی که با اومدنش قرار بود انجام بده حرف میزد، اما بازم سکوت بود تنها پاسخ جونگکوک و از این سکوت کلافه شده بود جونگکوک همش پسش میزد و فقط سرش توی کتابهایی بود که بارها و بارها تا حالا دورشون کرده بود...

درسکوت عذاب آور و معذب کننده ایی در حال خوردن شام مثلا عاشقانشون بودن جونگکوک بعد بزور قورت دادن استیک توی دهنش، چاقو و چنگالشو روی میز میزاره و دور دهنشو با دستمال پارچه اییه گلدوزی شده ی کنار بشقابش پاک میکنه، رفتاراش دیگه بچگانه نبود و ناخودآگاهش هم با اتفاقاتی که براش افتاده بود بزرگ شده بود و همیشه در تلاش برای آروم بودن بود...
حرفی رو که خیلی وقته توی گلوش سنگینی می‌کرد و میخواست بگه، با اینکه از جواب تهیونگ با خبر بود اما نگفتنش باعث خودخوریای وحشیانه ذهنش میشد، پس حرفاشو به زبون آورد
"بعد از به دنیا آوردن بچت می‌خوام برگردم به خونه خودم"
تهیونگ با شنیدن آن صدای لطیف و زیبای معشوقش بعد مدتها به چشمایی که مخاطبش خودشه زل میزنه و قهوه اییه چشماش زیبایی اون سیاهی رو شکار میکنه، اولش با شنیدن صدای معشوقش خوش حال میشه اما محتوای کلامش باعث اخم غلیظی بر روی ابروش میشه،
"الآنم توی خونه ی خودتی عزیزم"
جونگکوک خیلی سرد پاسخ میده
"یه خونه که محل آرامش و آزادیه رو با قفس بزرگ و تزیین شدت مقایسه نکن"
تهیونگ بعد قورت دادن استیک توی دهنش لبخندی میزنه
"اگه منظورت از آزادی رفتن و گشتن بیرون از خونس خوب میتونی بری، من بارها بهت پیشنهاد رفتن به سفر و داده بودم ولی تو واکنشی نشون ندادی"
جونگکوک با همون چهره سردش ادامه میده
"فک کنم احمق نبودی تهیونگ؟ بنظرم خوب متوجه حرفم هستی"
تهیونگ چاقو و چنگال توی دستاشو محکم میندازه روی میز و با صدایی که در تلاش برای خاموش کردن خشمشه میگه
"و منم مطمئنم اونقدری باهوش هستی که بفهمی این..جا...خونته.. چند بار باید بهت بگم هان، دست از سرد بودن بردار جونگکوک من می‌دونم که چه قلب مهربونی داری"
جونگکوک بازهم با چهره سردش حرف میزنه
"به مهربونیم اعتماد نکن تهیونگ من آدم بدی میشم وقتی قلبم آسیب ببینه بعد از به دنیا آوردن بچت می‌خوام برگردم به خونه خودم"
تهیونگ از سر جاش بلند میشه، نمیتونست بمونه میترسید کنترلشو از دست بده
جونگکوک همونجور نشسته خیره به جایی که قبلا تهیونگ نشسته بود با صدایی بلندتر میگه
"من ازت درخواست نکردم فقط بهت اطلاع دادم من از اینجا میرم "
تهیونگ که هنوز فاصله زیادی ازش نگرفته بود چشماشو محکم می‌بنده و دندون قروچه ایی می‌ره به سمت جونگکوک میره با خم شدنش فکشو و با ی دست میگیره و به چشمای جونگکوک که تاریک تر و سرد تر شده بود زل میزنه و با فکی قفل شده از بین دندوناش میگه
"ببین جونگکوک خوب توی گوشات فرو کن تو هیچ جایی قرار نیست باشی هر جایی که من هستم خونته، با اعصاب من بازی نکن و پسر خوبی باش "
جونگکوک لرزش و حس دل‌پیچه ی ناخواسته ایی وجودشو میگیره، دستای سردشو روی دستای گرم تهیونگ میزاره و نیشخندی میزنه
"اتفاقا هر جایی که تو هستی اونجا زندان منه"
بلند میشه از جاش و دستشو کنار میزنه، تهیونگ ضربه ی محکمی به روی میز غذا خوری میزنه که باعث لرزش ظرفای روش میشه و شقیقه هاشو ماساژ میده، جونگکوک که فقط در کنارش ایستاده و بهش نگاه می‌کنه رو فورا محکم بغل می‌کنه و بعد چسبوندن دهنش به گوش جونگکوک آروم لب میزنه
"با من بازی نکن عزیزم، خوب می‌دونی که دوری ازت سخته پناه قلبم، من با همه وجودم دارم تلاش میکنم تا خوشحال باشی، یکم با یه دید دیگه به جایی که هستی نگاه کن، همه چیز برات فراهمه"
آروم دستشو دورانی روی شکم برآمدش به گردش در میاره و بعد بوسیدن لپش میگه
"بعد به دنیا اومدن هانول همه چیز قشنگ تر میشه، می‌دونم درد داری فقط تحمل کن هوممم"
جونگکوک محکم چشماشو می‌بنده و نفس عمیقی می‌کشه چرا نمی‌فهمید چرا این مرد حرفاشو نمی‌فهمید، چشماشو باز می‌کنه و آروم و کنترل شده میگه
"انتظار تغییر از آدمارو اصلن ندارم تهیونگ چون خوب می‌دونم مار پوستشو عوض می‌کنه نه ذاتشو ببین من بچتو بدنیا میارم، تو فقط بزار برم، من نمی‌خوام این زندگی رو، باشه؟ من این عشق اجباریتو نمیخوام، باشه میبینم داری تلاش میکنی تا با من بهتر رفتار کنی ولی ببین من هیچ حسی بهت ندارم هیچ علاقه ایی بهت ندارم، با موجود توی شکمم کنار اومدم فقط بخاطر اینکه بعد از به دنیا اومدنش بزاری که برم باشه؟!، لطفا من دیگه داره ۱۸ سالم میشه و دیگه بزرگ شدم خستم از این زندگی دیگه تحمل ندارم، بزار برم "
تهیونگ با جونگکوک توی بغلش همون‌طور که به حرفای آزار دهندش گوش میده آروم تنشو به دیوار تکیه میده و بعد پیشونیشو می‌زاره روی شونه ی جونگکوک
"بزار برم، مگه نمیگی دوستم داری، خب بزار برم، مگه نمیکنی میخوای خوشحال باشم، خب بزار برم و با اینکار خوشحالم کن"
تهیونگ با دستش میکوبه به دیوار کنار سرش
"بزار برمم"
تهیونگ چندین مشت آروم و بی رمق به دیوار کنار سرش میزنه، میترسید از کنترل خارج بشه، نمی‌خواست به تن الهه اش آسیبی بزنه ولی حرفای جونگکوک واقن درد داشت، جونگکوک از واکنشهای تهیونگ میترسید اما باز هم ادامه داد
"خ..خواهش میکنم، بزار برم تهیونگ"
تهیونگ مشت محکم تری به دیوار میکوبه و دستاش به خاطر ضربات محکمش به دیوار شروع می‌کنه به خونریزی درد دستش خیلی خیلی کمتر از درد حرفایی بود که جونگکوک میزد، بلند اسم پیشکار عمارت رو صدا میزنه
"جومینننن"
"زود باش بیاااا، جومینننن، لعنتی"
سرشو از روی شونه جونگکوک به دیوار تکیه میده
"بیا ببرششش"
جونگکوک باقی مونده حرفاشو عصبی با تن صدای بلند تری میگه
"چرا میخوای از حقیقت فرار کنی تا کی میخوای بقیه از خشمت بترسن، میگم نمیخوام اینجا باشم، تو خیلی بدجنسی، ازت خوشم نمیاد، لعنت بهتت، تو کاری می‌کنی که بخوام از ته وجودم فریاد بکشم این آزارم میده نمی‌خوام باهات دعوا کنم تو به هر حال گند زدی به این رابطه، تو یه کاری می‌کنی که بخوام بمیرممم"
تهیونگ فقط عصبی فریاد میزد
"خفه شوووو، فقط خفه شوووو"
نه نمیتونست دوباره کنترلشو از دست بده نه تهیونگ نمیخواست به تن معشوقش آسیب بزنه نه نمیخواست
جونگکوک بازوشو میگیره و آروم تر میگه
"ببین بزار برم خب! اونقدری که تو دوستم داری من ندارم"
"گفتم خفه شوووو"
محکم مشت های پی در پی و محکمشو به دیوار میکوبید
" ساکت باش نه ادامه نده نه"
با لحن درمونده تری ادامه میده
" تروخدا نزار بزنمت ، من بزور دارم خودمو کنترل میکنم،بس کن کوک بس کننن بفهم لطفا بفهمم حرفات درد دارنننن "
جومین فورا خودشو میرسونه و با گرفتن بازوی جونگکوک اونو از تهیونگ که بشدت در حال کنترل خودشه دورش می‌کنه
"آ..آقا بیاین اینور"
تهیونگ همون‌طور که سرشو تکه داده به دیوار و مشتش و کنار سرش نگه داشته، چشماشو محکم میبنده و موجی از اشک شروع می‌کنن به ریختن...
«چرا نمیبینه چرا تلاش منو برای بودنش در کنارم نمیبینه»....

Vkook & Kookv| 𝑩𝒆𝒈𝒖𝒊𝒍𝒊𝒏𝒈𝒍𝒚 𝒃𝒆𝒂𝒖𝒕𝒊𝒇𝒖𝒍🔞  زیـبـای فـریـبـنـدهOnde histórias criam vida. Descubra agora