e4

36 15 28
                                    

کریس نگاهی به لی هوا که کنارش نشسته بود انداخت...

تمام مسیر لی هوا ساکت نشسته بود...

البته به نظر یکمم خجالت زده بود...
شاید بالاخره متوجه شده ‌که کاری که کرده بود چقدر اشتباه بوده....

کریس اصلا دعواش نکرده بود... و الان خیلی از تصمیمش خوشحال بود...

ولی این سکوت یه جورایی داشت آزار دهنده میشد پس گفت
-لی هوا... کاری هست که... دوست داشته باشی انجام بدی؟ یا جایی بخوای بری؟

لی هوا خیلی آروم گفت
-نه... ممنون...

کریس نگاهش کرد
-نگران نباش...امشب میخوایم یه کاری کنیم که خوش بگذره... میتونی هرچیزی بخوای... اگه دوست داری جایی بریم میتونیم بعد از اینجا بریم...

لی هوا آروم گفت
-میخوام برم خونه... پیش مامانم...

کریس سری تکون داد و درحالی که سعی میکرد عصبانی نشه گفت
-بجز اونجا...

لی هوا نگاهش کرد و پرسید
-چرا نمیشه برم پیش مامانم؟

کریس جواب داد
-خب... چون مامانت الان خونه نیست... پس قراره تا وقتی که برگرده پیش من بمونی...

لی هوا آروم سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت
کریس آروم گفت

-میدونم دوست نداری پیش من باشی... ولی الان که اینجایی‌... بیا یه کاری کنیم که خوش بگذره باشه؟

لی هوا نگاهش کرد و آروم گفت
-باشه!
کریس لبخندی زد این پیشرفت خوبی بود! گفت
-خیلخوب دوست داری امشب با بابا کجا بری ؟

لی هوا سریع گفت
-بابا نه... تو بابای من نیستی...

کریس چند تا نفس عمیق کشید...
به طرز عجیبی این جمله رو اعصابش میرفت...

بعد از اینکه به خودش مسلط شد گفت
-باشه... بابا نه... دوست داری چی صدام کنی؟

لی هوا کمی فکر کرد ولی هنوز حرفی نزده بود که راننده توقف کرد و گفت رسیدند..

کریس دست لی هوا رو گرفت و پیاده شدند...

لی هوا به محض پیاده شدن با هیجان گفت
-شهر بچه ها!

کریس به ذوق دخترش نگاه کرد و نفس راحتی کشید...

انگار این بار اشتباه نکرده بود...

لی هوا به طور واضحی هیجان زده بود و میخواست سریع تر بره و بازی کنه...

پس کریس هم سریع پول بلیط ورودی رو پرداخت کرد و وارد شدند...

کریس به اطرافش نگاه کرد...

خوشبختانه افراد زیادی داخل نبودند...

کریس قصد داشت کل شهربازی رو رزرو کنه اما به دو دلیل منصرف شد

اول اینکه مطمئنا لی هوا از اینکه هیچ بچه ای اونجا نیست خوشحال نمیشد...

little princess Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang