e5

44 12 24
                                    

کریس به لی هوا که خیلی آروم توی تختش خوابیده بود نگاه کرد و لبخندی زد...

دخترش این بار دیگه اتاقش رو دوست داشت...

ولی چیزی که باعث میشد یه حس شیرینی قلقلکش بده ای حقیقت بود که لی هوا اونو بابا صدا کرده بود...

البته بقیه شب دوباره به همون دختر کوچولوی یه دنده تبدیل شده بود اما بازم...

همون یک بار هم کافی بود...

حالا میفهمید...
مردم چرا بچه دار میشن...

ولی واقعا انصاف نبود که این همه سال...

از شنیدنش محروم شده بود...

آروم از جاش بلند شد و به طرف اتاق خودش رفت...

با یاداوری اتفاقی که افتاده بود اهی کشید...

توی اون شلوغی ای که داشت سر اون بچه دزد داد میزد که به چه حقی به بچه ش نزدیک شده یه نفر اونو شناخته بود.‌..

و مطمعنا فردا تمام خبر ها در باره ی کریس وو ی بزرگ و بچه ش خواهد بود!

و حالا صد درصد...
اون با خبر خواهد شد!

فردا قراره حسابی با اون سر و کله بزنه پس...
الان به خواب احتیاج داشت!

#

‌دقیقا همونطور که انتظار داشت سر میز صبحانه سر و کله ی اون زن پیدا شد...

خیلی سریع و بدون توجه به حضور لی هوا جلو اومد و سر کریس داد زد
-این مسخره بازی ها چه معنی ای میده کریس؟!

کریس به ییشینگ اشاره کرد تا لی هوا رو از اونجا ببره و گفت
-منظورتون رو متوجه نمیشم... کدوم مسخره بازی؟

اون زن سریع و کلافه گفت
-همین این... این...

متوجه لی هوا شد و بهش اشاره کرد و گفت
-این بچه دقیقا کیه؟!

کریس به ییشینگ چشم غره ای رفت و اونم خیلی سریع لی هوا رو بغل کرد و از اتاق بیرون رفت

کریس به طرفش برگشت
-این بچه دختر منه...

اون زن انگار منتظر این کلمه باشه با عصبانیت داد زد
-یعنی چی که دخترته؟! چطور ممکنه دخترت باشه؟! کِی؟! با کی؟! تو که بعد از اون پسره ی ...

انگار تازه متوجه قضیه شده باشه آروم گفت
-اوه... میدونستم! میدونستم نباید حرفش رو باور میکردم!

کریس اخمی کرد
-منظورتون چیه؟

اون زن جوابی نداد ... کریس دوباره پرسید
-میدونستید؟ میدونستید که تاعو بچه داره؟!

اون زن اهی گشید
-بهم گفت که از شرش خلاص شده... فکر میکردم باهوش تر از این حرفا باشه که در باره همچین چیزی دروغ بگه!

کریس خشکش زده بود...
چطور ممکنه که اون زن خبر داشته باشه درحالی که کریس هیچی نمیدونسته؟!

little princess Where stories live. Discover now