یانگچن به کریس نگاهی انداخت و با پوزخندی ادامه داد
-زی یانگ اونقدر عاشق اون بچه بود که جلوی من و مادرمون وایساد و بعد از اون مادرمون جرئت نکرد دراین باره حرفی بزنه... ما طوری رفتار میکردیم که انگار لی هوا واقعا برادرزادمونه... اگرچه که واقعا رابطه خوبی باهاش نداشتیم... پس...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
-به خاطر خودش هم که شده ترجیه میدم ارتباطمون همینجا تموم شه... چون مخصوصا مادرم حالا که زی یانگ دیگه... اینجا نیست...هیچ مشکلی نداره که تو روی لی هوا بگه که ازش متنفره... و من نمیخوام بیشتر از این آسیب ببینه...کریس فهمیدم ارومی گفت...
یانگچن اروم از جاش بلند شد و گفت
-بهتره من برم دیگه... باید برگردم سر کارم...کریس سریع گفت
-هنوز سفارشت رو نگرفتی...یانگچن سری تکون داد
-برای لی هوا سفارشش دادم... خودم حساب میکنم... به عنوان یه خداحافظی برای برادر زاده کوچولوم...و بدون اینکه منتظر حرفی از طرف کریس باشه راه افتاد و رفت
کریس اهی کشید و به عروسک خرسی ای که لی هوا درست کرده بود نگاه کرد...
یانگچن واقعا زن عجیبی بود اما...
عجیب تر از اون حسی بود که الان پیدا کرده بود...
تمام این مدت... زی یانگ رو یه عوضی تصور کرده بود...
نه... اون دوست داشت اینطور تصور کنه...
که زی یانگ لی هوا رو اذیت کرده باشه بیشتر به خاطر لی هوا...اینطوری لی هوا سریع تر فراموشش میکنه... و البته ... یکمم به خاطر خودش...
ولی حالا...
حالا که زی یانگ اینطور ادمی بود...واقعا نمیدونست باید چطور باشه...
زی یانگ حتی یه الفا هم نبود...
اما جرئتش از خیلی از الفاهایی که میشناخت...
از جمله خودش بیشتر بود...اون هیچ وقت... هیچ وقت جرئت اینکه اینطور توی روی مادرش وایسه رو نداشت...
توی همین فکر ها بود که لی هوا به طرفش دویید
-یی... آیی(عمه) کجاس؟کریس لی هوا رو روی صندلی نشوند و گفت
-رفتش... گفتش یه عالمه کار داره ولی...همون لحظه پیش خدمت کافیشاپ سفارش هاشون رو اورد
-برات بستنی خرید...#
کریس به تاعو که روی تخت خوابیده بود نگاهی انداخت و اروم کنارش نشست...
توی این مدت... این اولین باری بود که بعد از روزی که بهش زنگ زدند و درباره لی هوا گفتند اینجا می اومد...
حالا کبودیایی که روی صورت و دستای تاعو بود خیلی کمتر شده بودند اما هنوز هم...
برای زنده موندن به این دستگاه هایی که بهش وصل بودند نیاز داشت...
YOU ARE READING
little princess
Fanfictionمینی فیک عید ۱۴۰۳ کاپل تاعوریس بعد از اینکه توی یه صبح بهاری تاعو ناگهان کریس رو ترک کرد ... کریس هیچ وقت فکر نمیکرد دوباره باهاش رو به رو بشه... و قطعا اصلا انتظار نداشت که توی همچین شرایطی باشه! اما حالا که شرایط اینطوره... چطور باید اوضاع رو در...