کریس اروم وارد اتاق شد...
تاعو رو دید که روی تخت نشسته و با دست هاش صورتش رو پوشونده...
اما نه کاملا...
میشد گفت با دست هاش فقط چشم هاش رو پوشونده بود...
کریس لبخند کمرنگی زد ...بارها تاعو رو اینطوری دیده بود و خوب میدونست که وقتی ذهنش حسابی درگیره و کلی فکر مختلف تو سرش داره اینطوری میکنه...
اینطور دیدنش کلی خاطره رو براش زنده میکرد...
یه لحظه...یه نور امید خیلی کمرنگی توی ذهنش پدیدار شد
ممکنه که تاعو همه چیو از بعد از جداییشون یادش رفته باشه و فکر کنه که هنوز با همن؟اما همین که تاعو بعد از اینکه متوجه شد شخصی که وارد اتاقش شده یه پرستار نیست و دست هاش رو از روی صورتش برداشت و به کریس نگاه کرد
اون نور امید کاملا خاموش شد
کریس میتونست از نگاه تاعو بعد از اینکه اونو دید بگه...
که همه چی رو خیلی واضح یادشه و میدونه که دقیقا اینجا چه خبره...
تاعو خیلی زود نگاهش رو از کریس گرفت و اروم گفت
-سلام...کریس هم اروم جوابش روداد و کمی جلو تر رفت و کنار تخت نشست...
برای چند دقیقه هیچ کدوم حرفی نزدند تا اینکه تاعو سکوت رو شکست و با صدای ارومی پرسید
-لی هوا... پیش توعه مگه نه؟کریس اروم جواب داد
-اره پیش منه...و بعد از چند ثانیه سکوت ادامه داد
-خیلی ناجوره که الان بخوایم درباره اینکه تمام این شش سال چرا هیچی بهم نگفتی و تنها لی هوا رو بزرگ کردی حرف بزنیم مگه نه؟تاعو چیزی نگفت و کریس ادامه داد
-پس... بذار بذاریمش برای بعد... خوشحالم که حالت بهتره و الان... بهتره که روی بهتر از این شدن تمرکز کنی ...تاعو چیزی نگفت فقط اروم سرش رو تکون داد
کریس با خودش فکر کرد که برای امروز کافیه... از جاش بلند شد تا بره و لی هوا رو بیاره که تاعو گفت
-لطفا...برو...کریس سر جاش وایساد و به طرف تاعو برگشت
تاعو سرش رو پایین انداخته بود و خیلی اروم با حلقه ی توی انگشتش بازی میکردادامه داد
-چرا اومدی اینجا؟ میخواستی ببینی که به چه روزی افتادم؟ الان... دلت خنک شد؟کریس جا خورد
اروم گفت
-چرا باید...؟تاعو نذاشت حرفش رو تموم کنه گفت
-میخواستم همه چیز خوب تموم شه...میخواستم اگه راهمون جداست... کمتر اسیب ببینی... اما انگار نشد نه؟ باید میدیدی... که به این روز افتادم... که همه چیو از دست دادم...نفس عمیقی کشید و کریس رو نگاه کرد و گفت
-حالا... که قراره لی هوا رو ازم بگیری... الان...اینطوی دلت خنک شد؟ الان دیگه هیچی ندارم... پس برو! تنهام بذار!کریس کاملا ناخواسته عصبانی شده بود...
نمیدونست دقیقا کدوم بخش حرفای تاعو یا حتی لحنش یا هرچیزی...باعث شده که عصبانی بشه اما واقعا عصبانی شده بود...
برای همین جواب داد
-اره! الان خوبه!و بعد به طرف در اتاق راه افتاد و گفت
-مثل اینکه اشتباه کردم... الان اصلا زمان مناسبی نیست ...و بعد از اتاق بیرون رفت و لی هوا رو بغل کرد و رو به ییشینگ گفت
-بریم...ییشینگ گیج نگاهش کرد اما چیزی نگفت و دنبال کریس رفت
#
کریس به لی هوا که بی خبر از همه جا درحال بازی با اسباب بازی جدیدش بود نگاه کرد
دلش میخواست کله ش رو بکوبه تو دیوار...واقعا چرا همچین کاری کرده بود؟
منطقی بود که تاعو فکر کنه اون قصد داره لی هوا رو ازش بگیره...
پس چرا انقدر عصبانی شده بود؟الان که اوضاع رو خراب تر کرده بود...
تصمیمش رو گرفت...
باید با تاعو حرف میزد...
باید قانعش میکرد که به هیچ وجه قصد نداره اون و لی هوا رو از هم جدا کنه...
حتی برعکس...یه جورایی...
یه جورایی امیدوار بود بتونه رابطه شون رو درست کنه...
برای لی هوا بهتر بود که همزمان کنار اون و تاعو باشه...
و حالا که تاعو هم مجرده شاید بشه...
ولی با این اوضاع خراب رابطه شون...
باید اول اونو درست میکرد...و فکر خوبی هم نبود که هر بار لی هوا رو با خودش ببره...
حداقل نه تا وقتی تاعو هنوز تو بیمارستانه...
لی هوا چیزی از تصادف به یاد نمی اورد...دکتر معتقد بود که ذهنش خاطرات اون شب رو پاک کرده تا ازش محافظت کنه...
پس...
نباید مدام اونو به بیمارستان ببره..درسته اینطور بهتره..
#
یک ماه طول کشید تا دکتر ها بالاخره رضایت دادند که تاعو اونقدری خوب شده که از بیمارستان مرخص و به زندگی عادی برگرده...
توی این یک ماه کریس هر چند روز یکبار به دیدن تاعو میرفت اما زیاد با تاعو صحبت نکرده بود...
تاعو به طور واضحی نمیخواست اونو ببینه...
پس یکم بهش فضا داد...اما در نهایت بعد از مرخص شدن تاعو به خونه تاعو رفت تا درباره لی هوا با هم به توافق برسند...
از اونجایی که تاعو باید سر کار میرفت قرار شد لی هوا فعلا روز های هفته رو توی خونه کریس و اخر هفته ها رو با تاعو بگذرونه...
باور این مساله که کریس اجازه داده که با لی هوا در ارتباط باشه برای تاعو سخت بود...
نمیفهمید...
علت این رفتار کریس...
دقیقا چیه...
YOU ARE READING
little princess
Fanfictionمینی فیک عید ۱۴۰۳ کاپل تاعوریس بعد از اینکه توی یه صبح بهاری تاعو ناگهان کریس رو ترک کرد ... کریس هیچ وقت فکر نمیکرد دوباره باهاش رو به رو بشه... و قطعا اصلا انتظار نداشت که توی همچین شرایطی باشه! اما حالا که شرایط اینطوره... چطور باید اوضاع رو در...