e15

29 8 24
                                    

تاعو خیلی اروم روی تخت دراز کشید...

نمیدونست از الان باید چی کار کنه...

امشب... واقعا شب سختی بود...

به طرز مسخره ای تمام هفته رو انتظارش رو کشیده بود و تصور کرده بود که چجوری قراره رفتار کنه اما بازم...

اصلا نتونسته بود اونطور که باید باشه...

لی هوا...

نمیتونست اونو مقصر بدونه... اون فقط یه بچه س...
کاش...

هیچ وقت مجبور نمیشد توی این سن با این شرایط رو به رو بشه...

میدونست بالاخره همچین روزی میرسه که لی هوا متوجه وضع مالی بدشون میشه و گله میکنه اما الان...

هیچ وقت فکرشو نمیکرد به این زودی باشه...

و حالا که لی هوا خوابیده بود و با این افکار تنها شده بود...

بیشتر از همیشه دلتنگ زی یانگ شده بود...

به طرز عجیبی زی یانگ همیشه میدونست باید چطور حرف بزنه و رفتار کنه...

اگه اون الان اینجا بود... همه چیز... خیلی متفاوت بود...

همه چیز خیلی خوب بود...

ولی...

اون الان اینجا نیست و همه اینا تقصیر اونه...

توی همین فکر ها بود که در اتاق خیلی اروم باز شد...

برای چند لحظه تاعو این احتمال که لی هوا بیدار شده باشه رو فراموش کرد برای همین خیلی سریع سر جاش نشست و با دیدن لی هوا که خرس عروسکیش رو بغل کرده و توی چهارچوب در ایستاده نفس راحتی کشید

آروم صداش زد
-لی هوا؟ چیشده؟

لی هوا جلو تر اومد و اروم گفت
-من...میشه امشب اینجا بمونم؟

تاعو یکم کنار رفت و به لی هوا اشاره کرد که بیاد کنارش و لی هوا هم خیلی سریع کنار تاعو دراز کشید
تاعو همونطور که خیلی آروم سر لی هوا رو نوازش میکرد گفت

-لی لی دیگه دختر بزرگی شده ها... امشب عیبی نداره اما بعدش باید تو اتاق خودت بخوابی باشه؟

لی هوا اروم گفت
-باشه...

تاعو همونطور اروم سر لی هوا رو نوازش میکرد پرسید
-خواب بد دیدی؟

لی هوا سرش رو به معنی نه تکون داد
-خوابم نمیبره...

تاعو اهی کشید و همونطور به نوازش موهای لی هوا ادامه داد تا اینکه لی هوا پرسید
-بابا... دیگه... نمیاد خونه؟

تاعو برای چند دقیقه ای نمیدونست چی باید جواب بده...

اروم گفت
-بابا... نمیتونه بیاد خونه...

لی هوا نگاهش کرد
-چرا؟ من دلم براش تنگ شده...

تاعو اروم گفت
-میدونم لی لی.. میدونم... منم دلم براش تنگ شده... ولی... بابا... آم... خوب اون رفته به یه مسافرت طولانی... برای همین... نمیتونه بیاد پیش ما...

little princess Where stories live. Discover now