تاعو وارد اتاق شد... اما کریس اونجا نبود...
اولش فکر کرد که شاید اشتباه اومدند اما وقتی که ییشینگ در رو پشت سرش بست مطمئن شد که درست اومده...
اینکه ییشینگ گفته بود کریس منتظرشه...
خوب فکر میکرد همین حالاش هم اینجاست...اما...
اهی کشید و روی صندلی نشست...
خوب... زیادم مهم نیست...
به هرحال هنوز... واقعا اماده دیدن کریس نیست...کمی اطرافش رو نگاه کرد ... یه دفعه چیزی نظرش رو جلب کرد ...
یه جعبه کوچیک روی میز قرار داشت...
جعبه کوچیک مشکی رنگی که کاملا مشخص بود جعبه ی یه حلقه س...
پس... انگار کریس درباره اون پسره... جدیه ...
ولی چرا واقعا این مساله ناراحتش میکرد؟
همون لحظه در اتاق باز شد و کریس وارد اتاق شد...
با دیدن تاعو گفت
-ببخشید خیلی معطل شدی؟تاعو اروم سرش رو به معنی نه تکون داد و کریس هم رو به روی تاعو نشست و گفت
-خوب... چیشده؟ چرا میخواستی که منو ببینی؟تاعو اروم گفت
-من... میخواستم چیزی بهت بگم... درباره خودمون...کریس خوشحال بود...
منتظر بود تا تاعو درباره اینکه نمیتونن اینطور ادامه بدن بگه که اونم بلافاصله بگه که درسته و یکم حرف بزنه و بعد حلقه ای که خریده رو برداره و به دراماتیک ترین حالت ممکن زانو بزنه و بگه که بهتره که ازدواج کنن و ازش خواستگاری کنه...اینطوری تاعو میتونست بیاد و با اون زندگی کنه...
اینطوری لی هوا میتونه پیش جفتشون باشه...و بعد شاید...
فقط شاید به زودی...تاعو متوجه حالت چهره کریس و قصدش نبود و آروم گفت
-من... فکر میکنم این شرایط ... اینکه لی هوا هی مدام بین خونه های ما جا به جا میشه بهش آسیب میزنه... برای همین... فکر میکنم بهتره که ... یه فکر دیگه ای کنیم... این شرایط... نمیتونه اینطور ادامه پیدا کنه...
کریس نمیتونست جلوی ذوقش رو بگیره...
به زور با صدای ارومی گفت
-منم همینطور فکر میکنم... اوضاع عوض شده ... اتفاقا من هم میخواستم بهت بگم که بهتره که یه فکر دیگه ای کنیم...البته که منظور کریس از اوضاع جدید مدرسه رفتن لی هوا... و این مساله که لی هوا قبلا لو داده که تاعو هم هنوز اونو دوست داره بود اما تاعو مطمئن بود که کریس درباره اون پسر ... نامزدش صحبت میکنه...
همزمان با هم گفتند
-پس...کریس سریع گفت
-اوه متاسفم ... بگو ...تاعو نفس عمیقی کشید و یکدفعه... تصمیمش رو عوض کرد...
اروم گفت
-پس... فکر میکنم بهتر باشه که لی هوا... از این به بعد... و برای همیشه... با تو زندگی کنه...
YOU ARE READING
little princess
Fanfictionمینی فیک عید ۱۴۰۳ کاپل تاعوریس بعد از اینکه توی یه صبح بهاری تاعو ناگهان کریس رو ترک کرد ... کریس هیچ وقت فکر نمیکرد دوباره باهاش رو به رو بشه... و قطعا اصلا انتظار نداشت که توی همچین شرایطی باشه! اما حالا که شرایط اینطوره... چطور باید اوضاع رو در...