آروم از پله های کنار کافه بالا رفت...
و کلید زاپاس رو دقیقا از همونجایی که همیشه اونجا بود برداشت و در خونه رو باز کرد...
همه چیز...
تقریبا همونطور بود و خاطرات رو زنده میکردند...
کریس به طرف میز کوچکی که تاعو عکس هاشون رو اونجا میذاشت رفت و به عکس های روی میز نگاه کرد...
قبلا روی این میز... پر از عکس های دو نفریشون بود...
و حالا... عکس های جدیدی جایگزین اونها شده بودند...
کریس واقعا دلش نمیخواست عکس ها تماشا کنه اما نمیتونست هم جلوی کنجکاویش رو بگیره...
به عکسی که مشخص بود عکس عروسیشونه نگاه کرد...
تاعو توی عکس لی هوا رو که یه لباس عروس بامزه پوشیده بود رو بغل کرده بود و اون مرد...
اون الفایی که همسرش بود هم یه دستش رو دور کمر تاعو حلقه کرده بود و با دست دیگه ش سر لی هوا رو نوازش میکرد..
یه جورایی از دیدن این عکس عصبانی شده بود...
لی هوا توی این عکس خیلی کوچیک بود...
نمیتونست بیشتر از سه چهار ماهه باشه...
این مرد...
به چه حقی دختر کوچولوی اون رو نوازش میکرد؟انصاف نبود...
این باید خودش میبود توی این عکس...چرا؟
واقعا چرا تاعو باید اونطور ناگهانی ترکش میکرد؟چرا ؟
مگه چی کار کرده بود؟تاعو حتی باهاش خداحافظی هم نکرده بود...
به خاطر این بود؟
به خاطر این الفا؟این حتی ازش خوش تیپ تر هم نیست... یا حتی پولدار تر... مگه نه؟
چرا تاعو به خاطرش اونو ترک کرده بود؟
به زور نگاهش رو از اون عکس گرفت و عکس های دیگه رو تماشا کرد
توی بیشتر عکس ها لی هوا رو میشد دید...
یه قاب عکس مربوط به نوزادی لی هوا میشد رو برداشت و تماشا کرد...
آروم زمزمه کرد
-هی تاعو... وقتی همچین فرشته کوچولویی رو تو بغلت میگرفتی... چه حسی داشتی؟
YOU ARE READING
little princess
Fanfictionمینی فیک عید ۱۴۰۳ کاپل تاعوریس بعد از اینکه توی یه صبح بهاری تاعو ناگهان کریس رو ترک کرد ... کریس هیچ وقت فکر نمیکرد دوباره باهاش رو به رو بشه... و قطعا اصلا انتظار نداشت که توی همچین شرایطی باشه! اما حالا که شرایط اینطوره... چطور باید اوضاع رو در...