تاعو خیلی اروم رو به روی اون زن نشست و پرسید
-میخواستید... من رو ببینید؟زن سری تکون داد
-البته...و بعد گفت
-با چیزی که درباره ت شنیده بودم... متفاوتی...تاعو سرش رو پایین انداخته بود و جوابی نداد...
اون زن ادامه داد
-میدونی من کی هستم مگه نه؟تاعو جواب داد
-بله...فکر میکنم شما... خواهر کریس باشید...زن چند ثانیه ای نگاهش کرد و بعد با صدای بلند خندید و گفت
-اگه فکر میکنی این شیرین زبونی ها میتونه کمکی کنه اشتباه میکنی...
تاعو گیج نگاهش کرد و گفت
-متوجه نمیشم... من واقعا متاسفم فکر میکردم که خواهرش باشید... من...زن دستش رو بلند کرد و تاعو هم دیگه ادامه نداد...
زن گفت
-من مادرش هستم...تاعو اوه ارومی گفت و بعد گفت
-متاسفم ... اخه... کریس به من گفته بود که مادرش رو از دست داده... البته من قصد ناراحت کردنتون رو...خانم وو نذاشت تاعو حرفش رو تموم کنه
-من مادر کریس هستم... حتی اگه خودش این رو قبول نداشته باشه... بگذریم برای این حرف ها اینجا نیومدم...همون موقع خانم صاحب کافه دوتا قهوه برای تاعو و خانم وو اورد و گفت
-بفرمایید... خوش اومدید... این قهوه رو مهمان کافه هستید...
خانم وو واکنشی نشون نداد و حتی نگاهش رو هم از تاعو برنداشت...
بعد از رفتن صاحب کافه قهوه رو سمت لوهان گرفت و رو به تاعو گفت
-میخوام که رابطه ت با پسرم رو تمومش کنی...تاعو کاملا انتظارش رو داشت پس گفت
-خانم وو... من نمیتونم این کار رو بکنم... من و کریس...خانم وو سریع گفت
-دوستش داری... میدونم میدونم... اما اینو به خاطر خودت دارم میگم...حرفم رو باور کن...اهی کشید و زیر لب ادامه داد
-مشخصه کریس چیزای زیادی درباره بچگیش نگفته...نگاهی به سر تا پای تاعو انداخت و گفت
-مطمئنم که زندگی ما به نظر خیلی درخشان میاد... مهمونی های مجلل... ماشین های مدل بالا و خونه های بزرگ... میفهمم که چرا باید بهش جذب بشی و نخوای از کریس جدا بشی...تاعو کمی رنجیده به نظر می اومد پس خانم وو پرسید
-میدونی شغل کریس چیه؟تاعو گیج جواب داد
-فکر میکردم الان دانشجو باشه...خانم وو سری تکون داد
-البته... الان دانشجوعه ولی به زودی باید شرکت پدریش رو بچرخونه... صد ها هزار نفر قراره زیر دستش کار کنن...نگاهی به اطرافش انداخت و ادامه داد
-وقتی با پدر کریس ازدواج کردم... پدر کریس مثل الان کریس بود... بلند پروازو سبک سر... و معشوقه ش....
VOUS LISEZ
little princess
Fanfictionمینی فیک عید ۱۴۰۳ کاپل تاعوریس بعد از اینکه توی یه صبح بهاری تاعو ناگهان کریس رو ترک کرد ... کریس هیچ وقت فکر نمیکرد دوباره باهاش رو به رو بشه... و قطعا اصلا انتظار نداشت که توی همچین شرایطی باشه! اما حالا که شرایط اینطوره... چطور باید اوضاع رو در...