e12

28 8 14
                                    

کریس اهی کشید و به قفسه رو به روش نگاه زد...
هیچ وقت فکرش رو نمیکرد اینجا بیاد...

حداقل نه به این زودی ها...

اینجا...
داخل این قفسه خاکستر مردی که توی این شش سال دخترش رو بزرگ کرده بود قرار داشت...

یه جورایی باعث میشد از خودش عصبانی باشه...

این مرد شش سال تمام مراقب دخترش بوده و برای این جلوی همه حتی مادرش ایستاده بوده...

و در عوض اون حتی نمیدونست که این مرد یه بتا بوده...
و این... یه جورایی خجالت اور بود...

پس...
حالا اینجا بود...

چون احساس میکرد یه صحبت کوتاه با این مرد رو...
یه تشکر و یه عذر خواهی رو بهش بدهکار بود...

تا قبل از اینکه به اینجا برسه تقریبا هزار تا حرف توی ذهنش بود تا بزنه اما الان...

الان انگار ذهنش خالی خالی بود...

بالاخره بعد از چند دقیقه آروم گفت
-میدونم که تموم این کار ها رو... هیچ کدومو به خاطر من نکردی... من و تو... همو نمیشناختیم... اما... دوتا حرف رو بهت بدهکارم... ممنونم... و متاسفم...

نفس عمیقی کشید و گفت
-ممنونم که انقدر خوب از تاعو و دخترم مراقبت کردی... و متاسفم.‌... متاسفم بابت این فکر هایی که درباره ت داشتم...

فکر میکردم برات مهم نبوده... فکر میکردم چون لی هوا دختر خودت نبوده ... اما اشتباه کردم...من... جرئت خیلی از کارایی که براش کردی رو ندارم... و واقعا امیدوارم که از حالا به بعد بتونم پدر خوبی براش باشم...

اروم چند قدمی عقب رفت و گفت
-لطفا... کمکم کن که بتونم...

#

کریس به ساعتش نگاهی انداخت
میدونست که دیگه چیزی نمونده...

الان تقریبا شش ماهی میشد که لی هوا با اون زندگی میکرد

و به وضوح بهونه گیری هاش برای دیدن تاعو و یا زی یانگ کمتر شدن...

اما خوب کریس با وجود اینکه از این مساله خوشحال بود ولی خوب میدونست که این اصلا به معنی فراموش کردن لی هوا نیست...

تقریبا مطمئن بود که با وجود تمام اتفاق هایی که افتاده دختر کوچولوش هنوز هم در ثانیه ای ترجیه میده که بره پیش تاعو و زی یانگ...

اما جدیدا در این باره صحبت نمیکنه پس... با وجود اینکه یه جورایی این قضیه اونو میترسونه...
ترجیه میداد بهش فکر نکنه و کاری کنه که لی هوا هم کمتر به این قضیه فکر کنه...

پس وقتی متوجه شد که لی هوا داخل خونه حسابی حوصله ش سر رفته...

تصمیم گرفت که اونو به این کلاس بیاره...

لی هوا قبلا هم با توجه به عکسایی که توی خونه تاعو دیده بود کلاس رزمی میرفت...
شاید این کلاس ورزشی حواسش رو بیشتر پرت کنه
و فکرش درست بود...

little princess Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin