-حالا تو فکر میکنی نظر من درباره بچه ی اون شخص چیه؟
کریس خواست حرفی بزنه که جلوش رو گرفت
-اما باشه... برات میگم! خوب از کجا شروع کنم؟ اها اره... برادرم کلاس سوم بود که با همسرش یا همون تاعو اشنا شد! از هم جدا نمیشدن ...از همون بچگیش هم...سری تکون داد
-ولش کن... نمیخوام درباره ش حرف بزنم... خلاصه... برادرم یه دانشگاه عالی قبول شد و رفت تا پزشک بشه... و البته که اون پسره ی بازنده هم همینجا موند و شروع به کار کرد... البته که عرضه ی یه دانشگاه خوب رفتن هم نداشت...کریس دستش رو مشت کرد...
اما به زور جلوی خودش رو گرفت و اون مشت رو توی دهن این زن نکوبید...تاعو میخواست درس بخونه...
میخواست دانشگاه بره اما نمیتونست... مجبور بود بمونه و کار کنه...
کریس پیش خودش قرار گذاشته بود...
بعد از اینکه با هم ازدواج کردند اونو توی دانشگاه رویاهاش ثبت نام کنه و هزینه دانشگاهشو بده!
اما هیچ وقت این اتفاق نیفتاد...
یانگچن ادامه داد
- و بعد دقیقا وقتی داداشم برگشت تا دوره کارآموزی رو بگذرونه... سر و کله ش پیدا شد... داداش من متخصص علوم فرزند اوری بود! کلی براش زحمت کشیده بود فقط مونده بود کارآموزی رو بگذرونه و بعد...به خاطر اون پسره و درخواستش برای گواهی جعلی سقط همه چیز خراب شد... داداشم از شغلش بیرون اومد و باهاش ازدواج کرد و تا اخر عمرش کارگری کرد و بعد هم اینطوری فقط چون داشت همسرش و بچه ای که مال خودش نبود رو میبرد تا بگردن تصادف کرد و مرد!
کریس چیزی نگفت...
ذهنش درگیر تر از اونی بود که جوابی بده...الان جواب یکی از سوال هاش رو گرفته بود ...
اینکه تاعو اون گواهی که به مادرش نشون داده بود رو از کجا اورده بود...یانگچن که سکوت کریس رو دید اهی کشید و گفت
-ولی...کریس نگاهش کرد
یانگچن با لحن آروم تری ادامه داد- ولی اگه میخوای بدونی که برادرم نسبت به اون بچه چه حسی داشت... اونو دختر خودش میدونست...
یانگچن آروم به انگشت هاش خیره شد و ادامه داد
- برادر من... یه بتا بود پس... هیچ کس از اینکه با یه امگا ازدواج کنه موافق نبود... مخصوصا امگایی که بچه یکی دیگه رو باردار باشه...برادرمم خیلی خوب این مساله رو میدونست پس... به هیچ کس هیچ حرفی نزد... وقتی مادرم فهمید... تقریبا یک سالی بود که ازدواج کرده بودند... پس... رفتیم که این عروسمون رو ببینیم...
البته اون موقع... هنوز نمیدونستیم این پسر امگایی که با برادرم ازدواج کرده... تاعو عه...
YOU ARE READING
little princess
Fanfictionمینی فیک عید ۱۴۰۳ کاپل تاعوریس بعد از اینکه توی یه صبح بهاری تاعو ناگهان کریس رو ترک کرد ... کریس هیچ وقت فکر نمیکرد دوباره باهاش رو به رو بشه... و قطعا اصلا انتظار نداشت که توی همچین شرایطی باشه! اما حالا که شرایط اینطوره... چطور باید اوضاع رو در...