e8

40 11 27
                                    

کریس لیوان توی دستش رو به طرف دیوار پرت کرد و در چشم بهم زدنی لیوان خورد شد...

ییشینگ صبر کرد تا کریس اروم بشه و سر جاش بشینه تا حرفش رو ادامه بده

-چند روز بعد تاعو یه گواهی برای خانم وو میاره که بچه رو از بین برده... گواهی با اسم دکتر هان امضا نشده بود ولی واقعی بوده برای همین خانم هم فکر نمیکرده که تاعو بچه ش رو دنیا اورده باشه...

کریس به پشت صندلی تکیه داد و چشم هاش رو بست و اروم گفت
-واقعا..‌. نمیدونم بگم باورم نمیشه یا انتظارشو داشتم...

و بعد رو به ییشینگ گفت
-لی هوا چی کار میکنه؟ خیلی ترسیده بود؟

ییشینگ چیزی نگفت و کریس خودش اروم جواب خودش رو داد
-البته که ترسیده من هم اگه جاش بودم میترسیدم... بهتره برم پیشش...

و بدون اینکه منتظر جوابی از سمت ییشینگ باشه از جاش بلند شد و به طرف اتاق لی هوا راه افتاد...

توی مسیر میتونست پچ پچ های اروم خدمتکار ها رو بشنوه...

اونها به محض اینکه متوجه کریس میشدند سریع حرفشون رو قطع میکردند و خودشون رو مشغول کاری نشون میدادند...

خب واضح بود دقیقا درباره چه موضوعی پچ پچ میکنند...

کریس بی توجه بهشون وارد اتاق لی هوا شد...

لی هوا روی تختش نشسته بود و عروسک خرس پانداش رو محکم بغل کرده بود
کریس کنارش نشست
-لی هوا... حالت خوبه؟

لی هوا نگاهش کرد و اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و هیچی نگفت...

کریس احساس کرد یه چیزی... قلبش رو فشار میده...

بچه ها خیلی خوب متوجه میشن که دیگران چه احساسی دارند...

اروم جلو تر رفت و لی هوا رو توی بغلش نشوند و آروم سرش رو نوازش کرد ...

لی هوا هم خیلی اروم محکم بغلش کرد ...

کریس یاد مساله ای افتاد و برای اینکه حواس لی هوا رو پرت کنه گفت
-هی پرنسس... اخر نگفتی دوست داری منو چی صدا کنی؟

لی هوا نگاهش کرد و گفت
-یی...

کریس گیج نگاهش کرد و لی هوا اروم خرسش رو به کریس نشون داد و گفت
-تو یی ای مگه نه؟

کریس چند ثانیه ای طول کشید تا متوجه منظور لی هوا بشه... اما وقتی فهمید لبخندی زد و محکم لی هوا رو توی بغلش گرفت
-اره... من یی ام... افرین...

لی هوا لبخندی زد و محکم کریس رو بغل کرد که باعث شد کریس حسابی جا بخوره و همزمان تمام وجودش پر از احساس خوشحالی بشه...
دخترش بالاخره داره بهش نزدیک تر میشه...

بعد اروم گفت
-دوست داری.. بریم یه جای خوب؟

#

کریس به لی هوا که ذوق زده توی اسباب بازی فروشی این طرف و اون طرف میدویید نگاه کرد و لبخندی زد...

از زمانی که لی هوا تمام اسباب بازی هاش رو خراب کرده بود هیچ اسباب بازی ای توی اتاقش نبود...

البته بجز اون پاندایی که از خونه تاعو براش اورده بود...

لی هوا الان میتونست اسباب بازی هایی که دوستشون داره رو انتخاب کنه ...

با یاد اوری دوران کودکی خودش اهی کشید...

اون زمان... خانم وو دقیقا برای به دست اوردن دل ییفان اون رو به همچین جایی اورده بود ولی...

خودش تمام وسایل و اسباب بازی های کریس رو انتخاب کرده بود...

شاید الان...
یکم اون اسباب بازی ها به نظرش منطقی می اومدند اما...

اون زمان باعث شده بودند که کریس... از اون خانمی که مدعی بود مادر جدیدشه بیشتر متنفر بشه...

کریس هیچ وقت با بیشتر اون اسباب بازی ها بازی نکرد...

پس حالا انتخاب رو به عهده ی خود لی هوا گذاشته بود...

هرچند که چیز هایی که میخرید به درد نخور باشن... اما حداقل لی هوا رو خوشحال میکنند...

وقتی لی هوا بالاخره انتخاب هاش رو کرد و به طرف کریس اومد کریس جا خورد...

چیز هایی که لی هوا انتخاب کرده بود... همگی خیلی ارزون بودند... و خیلی کم!

کریس انتظار داشت لی هوا کم کم تا جایی که دست هاش میتونن حمل کنن اسباب بازی برداشته باشه...

و یا اسباب بازی هایی مثل کاخ رویایی باربی رو بخواد!

ولی چیزای توی دست لی هوا یه عروسک پلاستیکی یه جعبه پازل و یه چیزی که کریس هیچ ایده ای نداشت چیه بودند...

جلوی لی هوا نشست و با لحن خیلی مهربونی پرسید
-هی پرنسس... اینا چیزایین که میخوای؟

لی هوا سرش رو به معنی اره تکون داد
کریس اسباب بازی ای رو از روی قفصه برداشت و به لی هوا نشون داد
-میگم این ... هاپوکوچولو هم خیلی خوبه ها... مطمئنی که نمیخوایش؟

لی هوا سرش رو به معنی نه تکون داد و به برچسب قیمت اسباب بازی اشاره کرد و گفت
-سه تاس...

کریس گیج برچسب رو نگاه کرد... یعنی چی که سه تاس؟

به اسباب بازی های توی دست لی هوا نگاه کرد و لی هوا توضیح داد
-بابا گفت اسباب بازیایی که سه تا عدد دارن به درد نمیخورن زودی خراب میشن!

کریس تازه متوجه شده بود قضیه چیه...
لی هوا داشت درباره قیمت حرف میزد...

الان واقعا دلش میخواست اون مردکو از قبر بیرون بکشه و گردنشو بشکنه...

اون عوضی انقدر خسیس بود که اینطوری بچشو قانع کرده بود که اسباب بازی نخواد!

ولی نمیتونست اینو جلوی لی هوا نشون بده پس درحالی که سعی میکرد لبخندشو حفظ کنه گفت
-اینجا اینطوری نیست... همه اسباب بازیاش خوبن... هرچی میخوای انتخاب کن...

اما لی هوا سرش رو به معنی نه تکون داد
-همینا خوبه... بسه... تازه یی (خرسش) هم هست...

کریس یه دفعه فکری به سرش زد
از جاش بلند شد و درحالی که دست لی هوا رو گرفته بود و به طرف صندق حرکت میکرد گفت

-باشه... پس... بیا بعد از اینکه این اسباب بازی ها رو خریدیم... بریم یه جای دیگه...

لی هوا نگاهش کرد
-کجا بریم؟

کریس درحالی که کارتش رو از کیفش در می اورد جواب داد
-بریم برای یی یه خواهر یا برادر کوچیک تر بیاریم...

little princess Onde histórias criam vida. Descubra agora