e2

42 12 6
                                    

کریس تمام شب رو نتونسته بود پلک روی هم بذاره...

از تمام دنیا عصبانی بود...
از لی هوا که اتاقش رو داغون کرده بود‌...

از ییشینگ که منشی اونه اما از این بچه طرفداری میکنه...

از تاعو که هیچی درباره اینکه یه بچه داره نگفته بود...

از اون پسره ی عوضی که با تاعو ازدواج کرده و جایگاه اونو به عنوان پدر لی هوا دزدیده بود...

باز هم از تاعو که یه روز بی خبر ترکش کرده بود...

از خودش که نتونسته بود جلوی رفتنش رو بگیره...

از خود بچه سالش که اتاقش رو داغون کرده بود و تقریبا سه هفته هیچی نخورده بود و حالا این آتو رو دست ییشینگ داده بود که ازش استفاده کنه ...

از مادرش که...

نفس عمیقی کشید و بعد از خاموش کردن آلارم ساعتش که شش صبح رو نشون میداد از جاش بلند شد...

عادت داشت که صبح ها تمرین کنه پس تصمیم گرفت بعد از ورزش روزانه به دیدن لی هوا بره و باهاش حرف بزنه...

اما نتونست جلوی خودش رو وقتی از دم اتاق لی هوا رد میشد بگیره و در اتاق رو باز نکنه...

همونطور که حدس میزد دیشب خدمتکار ها اتاق رو جمع کرده بودند و الان لی هوا توی تختش که هیچ شباهتی به چیزی که روز قبل بود نداشت مچاله شده بود و خوابیده بود...

آروم کنارش نشست و بهش نگاه کرد...
میتونست به سادگی بگه که دیشب گریه کرده...
وقتی اینطور میدیدش... یه چیزی قلبش رو فشار میداد...

الان حتی بیشتر از تاعو عصبانی بود...

اگه نرفته بود...
یا حداقل اگه به لی هوا گفته بود که پدرش کیه و قبلا هم رو دیده بودند الان همه چیز خیلی بهتر بود...

اما نه...
واقعا نمیتونست از تاعو برای اینکه به لی هوا چیزی نگفته عصبانی باشه...

لی هوا شش سالشه...

اگه اون هم بود تمام تلاشش رو میکرد تا لی هوا چیزی نفهمه... حداقل... فعلا...

فقط کاش... یه طوری... میفهمید چجوری میتونه دل دخترش رو دست بیاره...

شاید...

از جاش بلند شد...

خیلی سریع ولی بی صدا از اتاق بیرون اومد ... باید ییشینگ رو پیدا میکرد اما وقتی که از اتاق لی هوا بیرون اومد متوجه شد که ییشینگ دم در منتظرش ایستاده با یه ماشین اسباب بازی توی دستش...

البته واضح بود انتظار نداشته که کریس داخل اتاق باشه...
کریس اما بی توجه به ییشینگ به ماشین اشکاره کرد
-این دیگه برای چیه؟

ییشینگ سریع لبخندی زد و توضیح داد
-از اونجایی که عروسک دوست نداره با خودم گفتم این دختر کوچولو شاید به ماشین بیشتر علاقه داشته باشه... میدونین... بعضی بچه ها به وسایل و اسباب بازی های جنسیت مخالف بیشتر جلب میشن... خود من وقتی بچه بودم...

کریس اجازه نداد ییشینگ حرفش رو کامل کنه... نگاهی به ماشین انداخت و چند ثانیه ای فکر کرد و گفت
-فراموشش کن...فعلا... این اسباب بازی رو از جلوی چشمم دور کن...

و بعد به طرف اتاقش راه افتاد و گفت
-ماشین رو اماده کن...

ییشینگ دستپاچه گفت
-کجا میریم قربان؟

کریس ساده جواب داد
-میخوام جایی که بزرگ شده رو ببینم...

ییشینگ سریع گفت
-ولی... ما که نمیدونیم خونش کجا...

اما با نگاه کریس تسلیم شد... اهی کشید و گفت
-بله قربان... میگم که ماشین رو اماده کنند...

#

کریس نمیتونست تعجبش رو پنهان کنه...

تمام طول مسیر...
تمام مدت به خودش میگفت که این یه تصادفه...

امکان نداره که اونجا باشه...

اما وقتی ییشینگ ماشین رو متوقف کرد...

کریس میدونست که خودشه...

قبل از اینکه با تاعو قرار بزاره و با هم توی خونه کریس زندگی کنن تاعو اینجا زندگی میکرد... توی این اپارتمان کوچیک بالای این کافه کتاب ...

بعد از اینکه تاعو یکدفعه ناپدید شد کریس بارها اینجا اومده بود‌...

داخل این کافه نشسته بود و منتظر بود تا تاعو رو ببینه‌...

اما هیچ وقت تاعو رو ندیده بود پس کم کم...

به این نتیجه رسیده بود که تاعو اینجا هم نیست... و بعد دیگه اینجا نیومده بود...

اما الان...
اینجا بود...

دقیقا توی همون اپارتمانی که تاعو قبلا اونجا زندگی میکرد...

یعنی...
تاعو هیچ وقت نرفته بود؟

پس چرا هیچ وقت اونو ندیده بود؟

به طرف ییشینگ‌برگشت
-مطمئنی... که اینجاست؟

ییشینگ اروم جواب داد
-بله قربان... اون کسی که مددکارای اجتماعی خبر داد ... همون خانمیه که توی این کافه کار میکنه... گفت  که تاعو بهش یه پاکت داده بوده که اگه اتفاقی براش افتاد شما بتونید لی هوا رو پیدا کنید...پس وقتی متوجه شده که تصادف کردند بلافاصله اون پاکت رو به ممدکار سانگ رسوند...

کریس سری تکون داد و به طرف راه پله ی کنار کافه راه افتاد

یعنی واقعا... تمام این مدت... تاعو و دخترش... کمتر از بیست دقیقه باهاش فاصله داشتن؟

little princess Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin