کریس خیلی اروم لی هوا رو روی پاش نشوند و سرش رو نوازش کرد...
لی هوا گیج نگاهش کرد
-یی؟کریس لبخندی زد و اروم گفت
-جانم؟لی هوا دستی به لباس تازه ش کشید و گفت
-قراره بریم جایی؟کریس سرش رو تکون داد
-آره... قراره بریم یه نفر خاصو ببینیم...لی هوا سری تکون داد چیزی نگفت
کریس ادامه داد
-میخواستم... وقتی که میبینیش خیلی خوب به نظر برسی برای همین ییشینگو فرستادم تا برات این لباس خوشگلو بخره...لی هوا لبخند بزرگی زد و از روی پای کریس بلند شد و جلوی آیینه چرخی زد ...
کریس از جاش بلند شد و گفت
-ولی هنوز یچیزی کمه...لی هوا گیج نگاهش کرد
کریس از توی کشو جعبه ای رو بیرون اورد و گفت
-بیا اینجا...لی هوا جلو تر اومد و کریس گردنبندی رو توی گردنش انداخت و اروم گفت
-حالا عالی شد...و بعد چند ثانیه ای توی سکوت به لی هوا زل زد...
عجیب بود که تا چند ماه پیش اصلا از وجود لی هوا خبر نداشت و حالا... اینکه لی هوا داره برای چند روز... از پیشش میره انقدر نگرانش میکرد...امیدوار بود...
وقتی که تاعو ببینه چقدر خوب ازش مراقبت کرده...
بخواد که ...سری تکون داد...
نباید به این چیز ها فکر میکرد...دست لی هوا رو گرفت و گفت
-خوب دیگه... وقت رفتنه...#
لی هوا سر جاش خشکش زده بود...
کریس نمیدونست باید چی کار کنه...
به محض اینکه به اینجا رسیده بودند لی هوا سر جاش خشک شده بود و تکون نمیخورد...
تاعو تا چند دقیقه ی دیگه میرسید و این اصلا چیزی نبود که کریس بخواد به تاعو از دخترشون نشون بده...
نمیفهمید مساله چیه چرا اینطوری سر جاش وایساده و هیچی نمیگه؟
آروم کنارش نشت و صداش زد...
لی هوا بالاخره برگشت و نگاهش کرد...کریس لبخندی زد
و بعد اروم پرسید
-لی هوا... میدونی الان کجاییم؟لی هوا هنوز جوابی نداده بود که تاعو صداش زد
-لی هوا...لی هوا بلافاصله به طرف تاعو چرخید و به سمتش دویید
-ماما!و بعد خودش رو توی بغل تاعو انداخت...
کریس اروم سر جاش ایستاد و تماشاشون کرد... احساس تلخی تمام وجودش رو گرفته بود...
بند بند وجودش ازش میخواست اون هم به این آغوش ملحق شه اما...
اما...
این ممکن نیست نه؟
پس فقط...
باید همینجا بایسته...
YOU ARE READING
little princess
Fanfictionمینی فیک عید ۱۴۰۳ کاپل تاعوریس بعد از اینکه توی یه صبح بهاری تاعو ناگهان کریس رو ترک کرد ... کریس هیچ وقت فکر نمیکرد دوباره باهاش رو به رو بشه... و قطعا اصلا انتظار نداشت که توی همچین شرایطی باشه! اما حالا که شرایط اینطوره... چطور باید اوضاع رو در...