پارت اول (شروع کابوسهای من)

587 94 6
                                    

پارت اول (شروع کابوسهای هان جیسونگ)

" + نام و نام خانوادگی؟
- هوانگ هانا
+ چه روزی این حادثه اتفاق افتاد؟
- دوماه پیش. دوشنبه، سوم نوامبر
+ رابطت با همکلاسیهات چطوره؟
- تقریبا با هیچکدوم از اونها دوست نیستم.
+ به نظرت چرا اینطوره؟
- نمیدونم. کنار اومدن با بچه ها خیلی سخته.
+ درسته که مادرت هم توی همون مدرسه کار میکنه؟
- بله‌. مادرم معلم کلاس پایین تره.
+ میشه لطفا دوباره توضیح بدید اون روز دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ "

پرونده قهوه ای رنگ توی دستشو روی میز پرت کرد و برای پیدا کردن حداقل چند لحظه آرامش، چشمهاشو بست و به
صندلی پشت سرش تکیه داد. این هزارمین باری بود که اون سوال و جوابهارو مرور میکرد‌. هربار به کوچکترین سرنخ چنگ میزد اما همیشه به بن بست میخورد‌.

از صبح که چشمهاشو باز کرده بود تا الان، سردرد حتی یک ثانیه هم تنهاش نگذاشته بود و نمیدونست کی قرار بود اون
لعنتی تنهاش بذاره.
برای بار هزار و یکم مهمترین بخش سوال و جواب پرونده رو تو ذهنش مرور کرد.

" + میشه لطفا دوباره توضیح بدید اون روز دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ "
- اون روز، یکی از بچه ها به سمتم اومد و شروع کرد صحبت کردن. میگفت باید حداقل شده برای یک روز از درس فاصله بگیریم. میگفت یک بار خیلی کوچیک توی دو خیابون پایین تر هست و وقتی ازش راجع به اینکه ما بزرگسال نیستیم و حق ورود به اونجارو نداریم پرسیدم، راجع به مردی گفت که میتونه مارو به اونجا ببره.

+ و اون مرد کسی بود که جلوی مدرسه سوارتون کرد؟
- بله. "
چشمهاشو باز کرد و به در قهوه ای رنگ رو به روش خیره شد. هنوز هم لرزش های دخترک و اشک هایی که سعی در عقب روندشون داشت رو به یاد میاورد. دختر ۱۸ ساله ای که ریزه میزه بود و موهای قهوه ای رنگ داشت.

پرونده ای که این ۲ ماه اخیر بهش سپرده بودن، راجع به دختر نوجوانی بود که تحت آزار جنسی قرار گرفته بود و موکل اون، درواقع مادر اون دختر بود.
چند ماهی بود که با تمام توان مشغول جمع کردن مدرک درباره اون مرد بود. تمام دوربین های امنیتی، جایی که اون حادثه رخ داده بود، تقریبا به همه چیز چنگ زده بود، ولی دریغ از تنها مدرک محکمی. اون لعنتی تا الان تونسته بود خودش رو نجات بده. البته شاید اینکه پدر عوضیش دادستان کل بود‌‌ هم بی تاثیر نبود. پسر دادستان کیمی که فقط کافی بود یکم از اطراف سوال کنه‌. اون یه پدوفیل متجاوز بود!

جیسونگ میدونست که نباید میذاشت به راحتی از این قضیه قصر در بره. اگر اون مرد آزاد میشد، جون خیلی از دخترهای دیگه هم تو خطر میوفتاد. حتی تصور کردنش هم برای پسرک دردناک بود.
همینطور که به صندلی تکیه داده بود، دست چپشو بالا آورد و نگاهی به ساعت مشکی رنگ دور مچش انداخت.

KOMOREBI | MinsungWo Geschichten leben. Entdecke jetzt