پارت پانزدهم ( شهربازی)جیسونگ آخرین ساندویچی که درست کرده بود رو توی فویل آلومینیومی پیچید و داخل ظرف قرار داد.
فلیکس صبح بهش خبر داده بود امروز بخاطر اینکه آخر هفته است شیفت شب داره و نمیتونه همراهشون بیاد.
و این حتی همه چیز رو بدتر کرده بود، چرا که اصلا نمیخواست با اون مرد تنها باشه. حتی با اینکه دخترش هم اونجا حضور داشت." بابایی، سوجین خیلی خوشحاله که قراره با عمو مینهو بریم شهربازی"
جیسونگ زیر چونه دخترک رو نوازش کرد. اون بدجنس کوچولو امروز بهترین لباسهاشو پوشیده بود و از پدرش خواسته بود موهاشو براش ببافه. و البته که جیسونگ اون موهای خرمایی خوشرنگ رو به بهترین روشی که بلد بود بافته بود.با احساس لرزش توی جیب شلوارش، تلفنش رو از جیبش در آورد و با اسم " مینهو" روی صفحه روشن روبه رو شد. قبل از اینکه بتونه متوجه لبخند تازه جون گرفته روی لبهاش بشه، سوجین بالا و پایین پرید و ازش خواست تا اون تلفن و جواب بده و این خیلی عالی بود! چون اصلا نمیخواست باهاش صحبت کنه.
بنابراین بدون معطلی تلفن رو به دخترک داد.
" سلام عمو مینهو"
" بله سوجین حالش خیلی خوبه~"
" من و بابایی جیسونگ لباس پوشیدیم."
" جلوی ساختمان؟ چشم عمو مینهو."سوجین تلفن رو قطع کرد و در جواب چشمهای منتظر و کنجکاو پدرش پاسخ داد
" بابایی، عمو مینهو گفت پایین توی ماشین منتظرمونه."
و با هیجان به سمت در ورودی دوید.جیسونگ هم با تعجب، مثل جوجه اردک ها دنبال دخترش حرکت کرد.
فکر میکرد مینهو به اینجا میاد و با ماشین جیسونگ راهی شهربازی میشن. اون حتی چند ساعت پیش داخل ماشینش رو تمیز کرده و عطر خوبی داخلش زده بود.با اینحال، از فکر قرار سه نفرشون سرعت پمپاژ خون توی بدنش چند برابر شده بود و اگر میگفت اصلا استرس نداره، کاملا دروغ میگفت.
از دقیقه ای که مینهو اون خونه رو ترک کرده بود، تمام گاردی که نسبت به اون مرد داشت و زمانی که صرف فرار کردن ازش کرده بود، به یکباره تمام شده بود و حالا دیگه دوست نداشت از اون پسر دوری کنه، بلکه میخواست برای بیشتر شناختنش تلاش کنه.وقتی از ساختمان خارج شد، با هیوندای مشکی رنگی روبه رو شد که شیشه سمت شاگردش پایین کشیده شده بود و مینهو از صندلی راننده بهشون خیره شده بود. عینک آفتابی بزرگی روی صورتش بود و بیشتر صورتش رو پوشونده بود.
سوجین با هیجان به سمت مینهو دوید و جیسونگ با قدمهای بلند همراهیش کرد. نزدیک به ماشین رسیده بود که صدای دوست صمیمیش از پشت سر، متوقفش کرد.
" هان جیسونگ!"
پسر مو بلوند به سمتش دوید و ازپشت، دستش رو دور شونه هاش حلقه کرد.
" سورپرایز "جیسونگ با چهره متعجب سرش رو چرخوند و به فلیکس، که حتی اونهم بهترین لباسهاش رو پوشیده و موهاش رو به سمت بالا حالت داده بود نگاه کرد. قسم میخورد تا به حال ندیده بود اون پسر اینقدر تیپ بزنه. حتی برای تولد سوجین!
YOU ARE READING
KOMOREBI | Minsung
Fanfictionاون مرد لعنتی اعصابشو بهم میریخت. راحت توی اتاق و روی تختش دراز کشیده بود و بهش دستور کیک قهوه هم میداد؟! اون حجم از اعتماد به نفسی که داشت، یه سوراخ بزرگ وسط شکمش بود و نگاه توی چشمهاش جوری بود که انگار توی چند ثانیه میتونست تمام هستی رو نابود کنه...