پارت بیست و یکم ( پسر دوستداشتنی من )
" بعدش هرروز به یکجاش شلیک میکردم و زنده زنده میکشتمش."
" هی هی شیر قهوه، یکم آروم باش. شاید یه دلیل خیلی بزرگتری وجود داره که ما ازش چیزی نمید-"
هنوز جمله ای که مینهو در دفاع از خودش به زبون آورده بود تمام نشده بود که جیسونگ با عصبانیت به سمتش چرخید.
" یعنی چی یه دلیلی داشته؟ دلیل آزاد کردن اون متجاوز چی بوده؟"
و بعد از مکثی اضافه کرد." هیونگ"
و با خشمی که غیرقابل کنترل شده بود به جاده چشم دوخت.مینهو با تعجب دستهاش رو به نشانه تسلیم بالا برد. اون پسر رسما خطرناک شده بود.
" باشه، باشه. اصلا باهم میریم سراغش. چطوره؟"جواب مینهو هیچ تغییری در ابروهای بهم گره خورده جیسونگ ایجاد نکرد. درعوض اون پسر ناگهان فرمون رو به سمت گوشه خیابون کج کرد و زد روی ترمز. و درنتیجه ترمز یهوییش، مینهو تو پشتی صندلی فرو رفت و خداروشکر میکرد موقع سوار شدن کمر بند بسته بود. مود اون پسر درثانیه داشت عوض میشد.
جیسونگ بی توجه به مینهوی متعجب سرش رو روی فرمون گذاشت و زیر لب زمزمه کرد " من یه وکیل به درد نخورم"
چیزی طول نکشید که قطره اشکی روی پهنای صورتش جاری شد.
مینهو با دیدن اون صحنه احساس میکرد انتهای قلبش چیزی به لرزه در اومده. چیزی که تا الان فکر میکرد اصلا وجود نداره.پسر که حالا گویی از درد منفجر شده بود ادامه داد.
" من یه آدم به درد نخورم. من حتی نمیتونم به کسی که دوستش دارم علاقه نشون بدم. "همه چیز دست به دست هم داده بود تا جیسونگ درمانده تر از همیشه بشه. اول از همه اتفاقاتی که با مینهو افتاده بود و حالا پرونده ای که براش خیلی مهم بود.
مینهو برای لحظه ای احساس کرد میتونه همونجا برای اون پسر مو مشکی بمیره. قطعا اگه الان بهش میگفت واسم بمیر اون مرد سریع جان خودش رو تسلیم میکرد. چطور در نهایت دوستداشتنی بودن سرش رو روی فرمون گذاشته و گریه میکرد؟
مرد دستهاش رو دراز کرد و با گرفتن بازوهای جیسونگ اون رو توی بغلش کشید.
جیسونگ بی هیچ اعتراضی سرش رو به قفسه سینه مینهو تکیه داد و اجازه داد اشک هاش برای بار دوم توی اون روز جاری بشن. اما اینبار با تکیه گاهی که اونو تو بغلش کشیده بود. آغوش گرمی که اجازه میداد بیشتر احساساتی بشه و دریچه قلبش بیشتر از قبل باز بشه." من خیلی آدم مضخرفیم. تنها کاری که توش خوبم فرار کردنه. فرار از آدم مورد علاقم. فرار از لحظه مورد علاقم."
جیسونگ به لباس مینهو چنگ زد و صورتشو بین پارچه لباس فرو برد. تا جایی که صورتش کاملا به قفسه سینه مینهو چسبیده بود.
YOU ARE READING
KOMOREBI | Minsung
Fanfictionاون مرد لعنتی اعصابشو بهم میریخت. راحت توی اتاق و روی تختش دراز کشیده بود و بهش دستور کیک قهوه هم میداد؟! اون حجم از اعتماد به نفسی که داشت، یه سوراخ بزرگ وسط شکمش بود و نگاه توی چشمهاش جوری بود که انگار توی چند ثانیه میتونست تمام هستی رو نابود کنه...