پارت بیست و پنجم ( من عاشق-)
با پیچیده شدن صدای آهنگین زنگ در، به سرعت سرش رو از بین دستهاش بیرون آورد.
احساس کرد قلب درمانده اش دوباره تند میزنه و حالا از اضطراب دستهاش به لرزه افتاده بود.
زنگ دوباره به صدا دراومد و جیسونگ با فکر اینکه ممکن بود مینهو پشت در ایستاده باشه، به سرعت از جا بلند شد.اگه مینهو رو دید باید بهش چی میگفت؟ اون مرد رو توی بغلش میکشید و بهش میگفت تو هیچوقت بخاطر مرگ اونها مقصر نبودی؟ اینکه از دروغی که گفته ناراحت نیست و درک میکنه چقدر حالش بد بوده؟ اینکه ازش ممنونه که پلیسه و تونسته انتقام هانا رو بگیره؟ که تونسته بقیه بچه هارو هم نجات بده؟ که بهش افتخار میکنه؟
دستش رو روی دستیگره در فشرد و با چشمهایی که بهم فشرده بود در رو باز کرد.
وقتی در کمی باز شد، از سمت مخالف با سرعت به عقب هول داده شد و پسری خودش رو توی بغل جیسونگ انداخت." جیسونگگگ"
جیسونگ شوکه و از فشار بغل اون فرد چند قدم به عقب رفت و بالاخره فهمید چه کسی پشت در بوده" دلم واست تنگ شده بوووود چرا خودتو تو این خونه زندانی کردیییی"
فلیکس از بغل جیسونگ بیرون اومد و با چشمهایی که حالا رگه هایی از اشک داخلشون مشخص بود به پسر متعجب رو به روش خیره شد.
" میدونی چقدر نگران شدم؟ کی به دوستش میگه نیا خونمممم"
جیسونگ هر دو دستش رو روی شونه های دوست صمیمیش قرار داد و سعی کرد آرومش کنه. انگار حال فلیکس خیلی بدتر از خودش بود و خب، نمیتونست منکر این بشه که از دیدنش خوشحال نشده.
وقتی فلیکس رو روی کاناپه نشوند، پسرک با اخم ریزی که فوق العاده دوست داشتنیش کرده بود رو به جیسونگ غر زد
" چرا اینقدر رنگت پریده؟"
و پاکتی که تمام مدت دستش بود رو روی میز گذاشت. پاکتی که جیسونگ تا این لحظه اصلا متوجهش نشده بود
" واست غذا آوردم. میدونستم رامیون هم به زور خوردی"جیسونگ نتونست جلوی لبخند عمیق روی لبهاش رو بگیره و داشت به این فکر میکر که چطور میتونه خودش رو بابت نادیده گرفتن تماس های فلیکس و حرفی که بهش زده ببخشه.
" ممنونم فلیکس"
اخم فلیکس سریع جاشو به چهره نگرانی داد. اون حتی مطمئن نبود جیسونگ در رو روش باز میکنه و حالا با دیدن لبخند اون پسر، احساس میکرد نقشه اش جواب خوبی میده. خب، اون جیسونگ رو به خوبی میشناخت و این لبخند و چهره ای که غم و شادی توش فریاد میزد، خبرهای خوبی واسه فلیکس داشت.
برای همین سریع رفت سر اصل مطلب. تمام دیالوگ هایی که با دوست پسرش تمرین کرده بود رو مرور کرده بود.
" اخبار رو دیدی؟"
YOU ARE READING
KOMOREBI | Minsung
Fanfictionاون مرد لعنتی اعصابشو بهم میریخت. راحت توی اتاق و روی تختش دراز کشیده بود و بهش دستور کیک قهوه هم میداد؟! اون حجم از اعتماد به نفسی که داشت، یه سوراخ بزرگ وسط شکمش بود و نگاه توی چشمهاش جوری بود که انگار توی چند ثانیه میتونست تمام هستی رو نابود کنه...