پارت دهم ( من .. ازت متنفرم نیستم )
جیسونگ برای بار هزارم نگاهش رو از اون دو مردی که توی آشپزخونه اش مشغول ظرف شستن بودن گرفت و به فلیکس خیره شد.
کلا ۱۰ تا ظرف هم کثیف نشده بود و اون دو نفر به قدری طولش داده بودن و غرق در حرف زدن شده بودن که جیسونگ کم کم به شک افتاده بود." آره اینجوری شد که فهمیدیم اون دختر بارداره ."
جیسونگ حتی یک کلمه هم از داستان " دختر ۱۵ ساله ی باردار " که فلیکس مشغول تعریف کردن بود، نفهمیده بود.
بنابراین برای اینکه دوستش آزرده نشه، سرش رو تکون داد و چهره متعجب به خودش گرفت.
" آهااان. چه جالب و ناراحت کننده!"و دوباره گوشهاش رو تیز کرد تا بتونه تنها جمله ای از بحث داغ بین اون دونفر متوجه بشه. ظاهرا بحث بین هیونجین و مینهو، خیلی جذاب تر دختری بود که تو سن ۱۵ سالگی باردار شده بود.
" وقتی سوجین نیست این خونه خیلی خالیه."
فلیکس گفت و به پشتی کاناپه تکیه داد.جیسونگ با یادآوری اینکه چقدر دلش برای دختر کوچولوش تنگ شده نفسش رو بیرون داد و درادامه گفت.
" قبل از اینکه ببرمش اونجا ازم خواست وقتی اومد واسش بولگوگی بخرم. میدونی که چقدر عاشق اون غذاست. "فلیکس هم نفس عمیقی کشید و اونهم نگاهی به دونفر توی آشپزخونه انداخت. سعی داشت بفهمه چه چیز هیجان انگیزی راجع به اون دو نفر وجود داشت که دوست صمیمیش یک لحظه هم نگاهشو ازشون نمیگرفت.
" دلم واسش تنگ شده."
و بعد از اینکه چیز خاصی دستگیرش نشد، نگاهشو از اون دو پسر گرفت و به انگشتهای دستش خیره شد." دلت واسه کی تنگ شده؟"
با صدای هیونجین هردو به سمتش چرخیدن و پسر قد بلند همراه مینهو روی کاناپه نشست.
نگاه جیسونگ ناخودآگاه به لباس کاملا خیس مینهو منعطف شد. اون یک پیشبند داشت و مینهو در کمال سخاوت، اون رو به هیونجین داده بود و حالا جلوی لباسش کاملا خیس شده بود.
احساس دلسوزی که برای لحظه ای پیدا کرده بود رو عقب روند و فکر کرد ' وقتی ظرف شستن رو اینقدر طول میدی همین هم میشه!'فلیکس با خنده آرومی پاسخ داد
" سوجین، دختر جیسونگ. خیلی نازه "
هیونجین هم لبخند دندون نمایی زد.
" آهاا، مینهو هیونگ خیلی درباره اش گفته. "جیسونگ متعحب شد، مینهو درباره سوجین با هیونجین صحبت کرده بود؟ نکنه زمانی که مینهو روی کاناپه لم میداد و چت میکرد، با هیونجین چت میکرد؟
" راستی آقای هان، خیلی ازتون ممنونم که مواظب مینهو هیونگ بودید. "
لبخندی روی لبهای پف دار جیسونگ نشست. بالاخره یه نفر بخاطر سرو کله زدن با مینهو ازش تشکر کرده بود!اما ظاهرا اون لبخند دوام چندانی نداشت
" من از مینهو هیونگ خواستم که بیشتر از این مزاحم شما و دخترتون نشه و بیاد با من زندگی کنه. "
لبخند روی لبهای جیسونگ در ثانیه ای محو شد. انگار کسی سطل آب یخی روی سرش ریخته بود. خوشحال شده بود، اما انگار نه اونقدری که انتظار داشت. مینهو ممکن بود بره و این، عالی نبود؟ قطعا عالی بود!
YOU ARE READING
KOMOREBI | Minsung
Fanfictionاون مرد لعنتی اعصابشو بهم میریخت. راحت توی اتاق و روی تختش دراز کشیده بود و بهش دستور کیک قهوه هم میداد؟! اون حجم از اعتماد به نفسی که داشت، یه سوراخ بزرگ وسط شکمش بود و نگاه توی چشمهاش جوری بود که انگار توی چند ثانیه میتونست تمام هستی رو نابود کنه...