پارت بیست و سوم ( ۴ پسر)
جیسونگ در ورودی رو باز کرد و با پاهایی که به سختی روی زمین کشیده میشد، خودش رو به اتاقش رسوند. گریه نمیکرد. حالا دیگه ناراحت یا عصبانی نبود و تنها حسی که داشت، پوچی بی انتها بود.
زمانی که خودش رو روی تخت خوابی انداخت که هنوز عطر بدن مینهو بین تار و پودش حس میشد، فهمید چقدر فک بهم گره خورده اش درد میکنه.
چند دقیقه بود داشت دندونهاشو بهم میفشرد؟
فکش بی اختیار شل شد و تنها سرش رو توی بالشت سفید رنگ فرو برد. هضم چیزهایی که دیده بود، هضم اتفاقاتی که رخ داده بود براش غیرممکن بود و احساس میکرد هر لحظه امکان داره بالا بیاره.هنوز هم به قدری احمق بود که به سرش بزنه تا با چان تماس بگیره و مطمئن بشه، برای همین تلفنش رو با بی میلی از جیبش بیرون آورد و با چشمهایی که به سختی بازشون نگه داشته بود شماره چان رو گرفت. اینقدر احمق بود که بعد از همه چیزهایی که دیده بود، هنوز اعماق قلبش احساس میکرد اشتباه میکنه. به قدری که داشت تمام خدایانی که میشناخت رو قسم میداد تا چان بهش بگه همه چیز تشابه اسمیه و مسئول پرونده شخصه دیگه ای هست. که بفهمه مینهو برای کار دیگه ای به اداره رفته.
حتی زنگ زدن به چان هم براش سخت بود. اخرین بار با دلی پر از اون مرد دوری کرده بود، اما حالا شکسته و درمانده تر از این بود که بخواد به چیز دیگه ای فکر کنه. با پیچیدن صدای بم و آروم چان، جیسونگ به سختی لبهاش رو حرکت داد.
" اوه، جیسونگ"
" سلام"
صدای چان رنگ خوشحالی گرفت، انتظار نداشت جیسونگ به این زودی بهش زنگ بزنه." اوه خیلی خوشحالم که زنگ زدی، جیسونگ من واقعا متاسفم که این اتفاق افتاد"
جیسونگ خیلی درمانده تر از این بود که به یاد پرونده اش باشه و حالا بخواد به چان غر بزنه. برای همین سریع سوالی که تمام مدت ذهنش رو شلوغ کرده بود پرسید.
" هیونگ، میتونم سوالی بپرسم؟"
نهایت تلاشش رو کرده بود تا صداش غم درونش رو فریاد نزنه.میدونست چان خیلی باهوش تر از اونیه که متوجه نشه. خیلی باهوش تر از خودش." آره چیزی شده؟"
" میدونم محرمانه هست، اما میشه بهم بگی مسئول پرونده هانا چه شکلیه؟"
چان با سوال جیسونگ متعجب شد. اون پسر واقعا میخواست سرگرد رو پیدا کنه و به قتل برسونه؟ برای همین داشت از ویژگی های ظاهریش میپرسید؟" چیزی شده جیسونگ؟"
جیسونگ توی اون لحظه اصلا متوجه لحن متعجب و سوالی چان نشد، برای همین صادقانه پاسخ داد
" چون فکر کنم امروز توی اداره دیدمش"برخلاف تلاشهایی که کرده بود، باز هم موفق نشد لرزش صداش رو پنهان کنه و چان به خوبی متوجه شد. برای همین بیشتر از این سوال نپرسید و پاسخ پسرک رو داد.
YOU ARE READING
KOMOREBI | Minsung
Fanfictionاون مرد لعنتی اعصابشو بهم میریخت. راحت توی اتاق و روی تختش دراز کشیده بود و بهش دستور کیک قهوه هم میداد؟! اون حجم از اعتماد به نفسی که داشت، یه سوراخ بزرگ وسط شکمش بود و نگاه توی چشمهاش جوری بود که انگار توی چند ثانیه میتونست تمام هستی رو نابود کنه...