پارت یازدهم ( آقای چارلی و بچه هاش)چنگال توی دستشو توی سیب پوست کنده فرو برد و به دست دخترش داد
" خوش گذشت؟"
دخترک با هیجان سرشو تندتند تکون داد و با سواستفاده از سرگرم بودن مادربزرگش تو آشپزخونه، کنار گوش پدرش ادامه داد.
" ولی دلم واسه آقا جذابه تنگ شده. "جیسونگ هم به مراتب آروم زمزمه کرد.
" به هلمونی که چیزی راجع بهش نگفتی؟"
" نه خیالت راحت بابایی"
و تکه سیبی که جیسونگ براش پوست گرفته بود رو داخل دهنش برد." شما دوتا چی دارید باهم پچ پچ میکنید؟"
جیسونگ نگاهشو به مادرش که بهشون نزدیک میشد داد و خودشو برای جواب قانع کننده ای حاضر کرد که دخترکش پیشقدم شد
" راجع به مدرسه فردا."
اون بدجنس کوچولو بهتر از خودش میتونست اوضاع رو جمع و جور کنه. شاید این تنها خصلتی بود که سوجین از مادرش به ارث برده بود ...زن میانسال که ساحلی گل گلی- توی سردترین روزهای پاییز- پوشیده بود، روی کاناپه کنار پسرش نشست و با دلخوری اضافه کرد
" کاش میذاشتی بیشتر اینجا بمونه. میدونی که من چقدر تنهام. "
جیسونگ بشقاب میوه ای که برای مادرش پوست گرفته بود رو مقابلش گذاشت و سعی کرد اون زن میانسال رو قانع کنه.
" ولی اوما، سوجین پسفردا مدرسه داره. چرا شما نمیایید با ما زندگی کنید؟"بهرحال اون چندین سال بود که به مادرش اصرار میکرد اون خونه کوچیک تو روستا رو ول کنه و با جیسونگ به سئول برگرده. اما مادرش همیشه با بهونه ' اینجا حداقل همسایه ها پیشم هستن، اگه بیام سئول تنها تر از این میشم' ، جیسونگ رو قانع کرده بود.
ولی حالا میتونست شانسش رو امتحان کنه. نهایتا مادرش به جمع سه نفرشون اضافه میشد و اینجوری مینهو میتونست علاوه بر زدن مخ دخترش، مخ مادرش رو هم بزنه.
اما، مینهو داشت از اون خونه میرفت... جیسونگ نمیفهمید چرا هنوز هم خیال میکرد اون پسر قرار بود اونجا بمونه.با فکر و خیالی که درست چند ساعت پیش درباره مینهو کرده بود، حسِ امگایی توی داستانهای های امگاورس بهش دست داده بود که توی هیت قرار گرفته و تحت تاثیر فرومون های اون مرد، اون افکار به سراغش اومدن.
با تصورات احمقانه اش، سرش رو به اطراف تکون داد. قطعا کم کم داشت عقلش رو از دست میداد." تو که میدونی من اینجا راحتترم. "
و مادرش برای بارهزارم متقاعدش کرد که سئول براش چیزی جز تنهایی بیشتر به ارمغان نمیاره." راستی، دیروز نوه خانم چوی برام خرمالو آورد. یکم باهم صحبت کردیم و، دختر خیلی خوبی به نظر میومد. خانم چوی میگفت آمریکا درس خونده. "
دوباره بحث خسته کننده ' تو به یک زن احتیاج داری ' یا حتی بدتر از اون ' بدون مادر بزرگ شدن سوجین' شروع شده بود. ملاقات کردن با مادرش همیشه این مشکلات کذایی رو درپیش داشت.
YOU ARE READING
KOMOREBI | Minsung
Fanfictionاون مرد لعنتی اعصابشو بهم میریخت. راحت توی اتاق و روی تختش دراز کشیده بود و بهش دستور کیک قهوه هم میداد؟! اون حجم از اعتماد به نفسی که داشت، یه سوراخ بزرگ وسط شکمش بود و نگاه توی چشمهاش جوری بود که انگار توی چند ثانیه میتونست تمام هستی رو نابود کنه...