ششم ( همه ی زندگی من، سوجین)
سرش رو روی پای دختر کوچیک تر گذاشته و با لذت از پایین مشغول تماشای چشمهای زیبای کشیده اش بود. اون خال کوچک پایین چشمش، کاش میتونست همونجا اون خال رو ببوسه.
دختر انگشت های باریکش رو تو موهای مشکی کوتاه پسر فرو برده بود و مشغول نوازشش بود." جیسونگ"
صداش، دردناک و آروم بود و جیسونگ به راحتی متوجه اون عجز و نگرانی شد.
دختر، به سختی دنبال کلمات میگشت تا سرهمشون کنه.
" راستش- راستش من نمیتونم اینکارو بکنم."
به آرومی دست دختر رو گرفت و بین دستهای گرمش فشرد.
" ما از پسش برمیاییم. "اما در جواب، دخترک دستش رو با حسی مخلوط از عصبانیت و ناراحتی از بین انگشتهاش بیرون کشید.
"نه. من نمیتونم نگهش دارم. متاسفم جیسونگ."
میخواست گریه کنه، میخواست همونجا از درد سنگین روی قلبش فریاد بکشه و جیسونگ هم حال بهتری نداشت. تنها سعی کرده بود با آروم موندن حال دختر رو بدتر از این نکنه.با اینحال حاضر بود زمین و آسمون رو بهم بپیچه تا مانع دختر بشه.
" خواهش میکنم چه وون. خواهش میکنم اینکار رو باهاش نکن."
دختری که چه وون خطاب شده بود، با ناراحتی هردو دستش رو روی شکمی که کمی بالا اومده بود گذاشت.
" این بچه نباید به وجود میومد."و بدون اینکه لحظه ای درنگ کنه، کاغذ سفید رنگ کنار دستش رو برداشت و کمی تکون خورد تا جیسونگ سرش رو از روی پاهاش برداره.
" متاسفم جیسونگ! متاسفم."■
جیسونگ با وحشت از خواب پرید و دستش رو روی قلبش گذاشت. قلبی که وحشیانه توی سینه اش کوبیده میشد و مطمئن بود اگه همونطور ادامه پیدا میکرد سینه اش رو میشکافت. دوباره اون خواب. خوابی که ازش متنفر بود. لحظه ای که ازش متنفر بود. زنی که ازش متنفر بود.
" سوجین!"
درمانده دخترش رو صدا زد.
" سوجین، بابایی!"
اینبار بلندتر ولی باز هم بدون جواب.
" سو- "
صدای آروم باز شدن در اتاق اومد و درادامه، سایه مردی توی تاریکی و توی چهارچوب در اتاق ظاهر شد.
" سوجین خوابیده. چی شده؟"جیسونگ با اضطراب سعی کرد از تخت پایین بیاد. همه اتاق تاریک بود و به لطف اون کور سوی نوری که از بین شکافت فاصله چهارچوب در توی اتاق افتاده بود، حداقل میتونست تشخیص بده باید پاشو کجا بذاره.
" یعنی چی؟ مگه ساعت چنده؟"
از روی تخت پایین اومد و با یک دست، سر دردناکش رو گرفت.
" سوجین کجاست؟"به سمت در اتاق حرکت کرد، با همه توان میخواست از اون اتاق بیرون بره و خودش رو به اتاق دخترک برسونه. برای لحظه ای زمانی که دم در ایستاده بود سرش گیج رفت و خواست به زمین بیوفته که دستی حائل بدنش شد.
" چیکار داری میکنی؟"
و دوباره همون صدای بمِ محکم که حالا بخاطر رفتار عجیب جیسونگ عصبانی هم شده بود.
YOU ARE READING
KOMOREBI | Minsung
Fanfictionاون مرد لعنتی اعصابشو بهم میریخت. راحت توی اتاق و روی تختش دراز کشیده بود و بهش دستور کیک قهوه هم میداد؟! اون حجم از اعتماد به نفسی که داشت، یه سوراخ بزرگ وسط شکمش بود و نگاه توی چشمهاش جوری بود که انگار توی چند ثانیه میتونست تمام هستی رو نابود کنه...