پارت سوم ( شاید اونقدر که به نظر میاد عوضی نباشه)در ورودی رو باز کرد و به سختی نایلون های خرید رو بلند کرد. با اینکه به نظرش چیز زیادی نخریده بود، نایلون ها بیش از اندازه سنگین بودن.
اولین چیزی که بعد از وارد شدن توجهش رو جلب کرده بود، صدای بیش از اندازه بلند تلویزیون بود. حتی دخترک هم اینقدر صدای تلویزیون رو بلند نمیکرد!بنابراین ناخودآگاه نگاهش از خرید ها به سمت منبع صدا کشیده شد. کار خود لعنتیش بود. مردی که رو کاناپه جلوی تلویزیون لم داده بود، شبکه های تلویزیون رو جا به جا میکرد و باقی مونده میوه های سوجین رو میخورد. اگر غریبه ای اون صحنه رو میدید، فکر میکرد اون مرد تمام زندگیش رو توی اون خونه گذرونده. و حتی به خودش زحمت نداده بود تا برگرده و ببینه چه کسی وارد خونه شده.
" من اومدم"
اوهومی که در جواب از پسر بزرگتر شنید، باعث شد اخمی که توی یکساعت گذشته تنهاش گذاشته بود، دوباره به جای همیشگیش- وسط ابرو های هان جیسونگ- برگرده.
این دیگه نهایت بی احترامی بود!
سعی میکرد فقط نادیده اش بگیره، آرزو داشت نادیده اش بگیره، ولی مدام شکست میخورد.بنابراین، درنهایت نتونست تحمل کنه، به سختی خرید هارو روی کانتر گذاشت و با صدای بلند، جوری که کاملا مطمئن بشه اون لعنتی صداشو میشنوه گفت
" باید اجاره بدی، و همینطور سهم آب و برق رو. "
و بعد از مکث کوتاهی،
" و سهم مواد غذایی"
" قبوله"قبوله؟ این تنها کلمه ای بود که میتونست به زبون بیاره؟ اون لعنتی با آرامش تمام هر کلمه رو بیان میکرد. انگار حتی بهش فکر هم نکرده بود. درسته. گفتنش خیلی راحت بود. ولی نه به راحتی عمل کردن بهش !!!
" کیک قهوه ام رو واسم بیار"
اوه خدای من این دیگه واسه جیسونگ غیرقابل تحمل بود
" کیک نخریدم"با حرص تمام گفت و مشغول جمع و جور کردن خرید ها شد. فکر میکرد اون کیه؟ خدمتکار شخصیش؟ بهرحال دوباره هم توی کم محلی کردن شکست خورد.
" ولی یه اسلحه خریدم."
مینهو بالاخره سرش رو برگردوند و به جیسونگ چشم دوخت. پسری که بینی و گونه هاش از سرمای شدید بیرون سرخ شده بودن و یجورایی کیوت شده بود. ولی نه از نظر مینهو!
" چرا؟"
" تا یه سوراخ دیگه درست کنار اون یکی درست کنم"لب های مینهو به شکل لبخند نصف و نیمه ای هلال شدن. کم کم داشت عاشق سربه سر گذاشتنِ اون پسر میشد..
" منتظرم ببینم چیکار میکنی."
و سرش رو برگردوند و دوباره شبکه تلویزیون رو جابه جا کرد. انگار در تلاتم بود تا شبکه ای یا سریالی پیدا کنه اما مدام شکست میخورد.
پسر کوچکتر نفسش رو بیرون داد و سعی کرد با همون نفس کوتاه، آرامش خودشو حفظ کنه.باورش نمیشد بخاطر اون عوضی به سه قنادی سر زده بود و وقتی کیک قهوه پیدا نکرده بود، از سایت آنلاینی که یکی از قنادی ها بهش معرفی کرده بود، سفارش داده بود. هم کیک قهوه، و هم کیک توت فرنگی، کیک مورد علاقه سوجین.
آخرین میوه ای که شست همزمان شد با قطع شدن صدای تلویزیون. بنابراین برای بار دوم ناخودآگاه نگاهش به سمت جایی که مینهو نشسته بود، جلب شد. انگار بالاخره از سوراخ کردن کنترل و تلویزیون خسته شده بود.
YOU ARE READING
KOMOREBI | Minsung
Fanfictionاون مرد لعنتی اعصابشو بهم میریخت. راحت توی اتاق و روی تختش دراز کشیده بود و بهش دستور کیک قهوه هم میداد؟! اون حجم از اعتماد به نفسی که داشت، یه سوراخ بزرگ وسط شکمش بود و نگاه توی چشمهاش جوری بود که انگار توی چند ثانیه میتونست تمام هستی رو نابود کنه...