پارت بیست و چهارم ( مجرم ک.س)

303 69 19
                                    

پارت بیست و چهارم ( مجرم ک.س)

جیسونگ با چهره درهم کشیده سرش رو توی کوسن کاناپه فرو برد. حالا  احساسات کاملا مختلفی داشت و از اینکه فهمیده بود مینهو تمام مدت با چه احساساتی دست و پنجه نرم میکرده قلبش به درد اومده بود. اینکه قبل از هانا هم افرادی بودن. جیسونگ تنها از داستان یک دختر خبر داشت و روانش بهم ریخته بود، حالا اون مرد علاوه بر هانا و اون دختر ، با مرگ چهار پسر دیگه هم کنار اومده بود. شاید هم نیومده بود که باعث شده بود از پسر مورد علاقه اش شغلش رو مخفی کنه.

  با صدای لرزش بی وقفه تلفنش، دستش رو اطرافش تکون داد و وقتی فلز سرد رو پیدا کرد، تلفن رو مقابل چشمهاش گرفت. صفحه تلفن دوباره روشن شد و باعث شد چشمهای جیسونگ برای لحظه ای کاملا بسته بشه‌.
زمانی که به سختی زیر یکی از چشمهاشو باز کرد، تونست اسم دوست صمیمیش رو روی صفحه تلفن ببینه.
این ششمین بار بود که تماس میگرفت و جیسونگ احساس میکرد بیش از این نمیتونه نادیده اش بگیره.
برای همین انگشتش رو روی دکمه سبز رنگ فشرد و دست بیجونش رو کنار گوشش برد.

" جیسونگ"
لبهاشو برای گفتن کلمه ای به دوست صمیمیش از هم فاصله داد اما به جای صوت، تنها نفس حبس شده ای از حلقش خارج شد
فلیکس به خوبی متوجه ناتوانی پسر برای پاسخ دادن شد، برای همین با آهِ درمانده ای خودش به حرف اومد

" مینهو همه چیز رو بهم گفت. میتونم بیام پیشت؟ لطفا بذار... "
" خواهش میکنم فلیکس..."
صدای گرفته و بیحالی که فلیکس به سختی شنید. اتفاقی که تمام مدت از رخ دادنش میترسید بالاخره رخ داده بود و فلیکس نمیدونست باید چیکار کنه‌.

دوست پسرش تازه درباره پرونده قبلی مینهو گفته بود، برای همین از سمتی به مینهو حق میداد و از طرفی هم برای جیسونگ نگران بود. هم از دستش عصبانی بود- که خودش رو توی خونه حبس کرده- و هم تحمل گریه هاش رو نداشت. تحمل صدای گرفته ای که به زور از لبهاش خارج میشد .

و حالا جیسونگ چند ساعتی بود که خودش رو توی خونه اش حبس کرده بود و فلیکس نمیدونست چطور باید جلوی اون پسر رو بگیره.

" خدای من، مواظب خودت باش جیسونگ. لطفا هرموقع آروم شدی بذار بیام اونجا "

جیسونگ زیر لب باشه ای گفت و بعد از اینکه از دوست صمیمیش تشکر کرد،  به سرعت تلفن رو قطع کرد.

با دیدن ساعت ، به سختی توی جاش نشست و سعی کرد بدن بی حالش رو تکون بده.
شاید اگر چند سال پیش بود خودشو توی خونه اش زندانی میکرد و تا چند روز از خونه بیرون نمیرفت.
اما حالا، مسئولیت هایی داشت که باید بهشون رسیدگی‌ میکرد.
با اینکه دلش نمیخواست از خونه بیرون بره، اما باید سوجین رو از مدرسه میاورد. شاید میتونست با مادرش تماس بگیره و بهش بگه سرش شلوغه تا سوجین رو برای چند روز اونجا بذاره. میدونست مادرش از خداش بود و اینجوری جیسونگ میتونست فکرش رو مرتب کنه.

KOMOREBI | MinsungWhere stories live. Discover now