پارت چهاردهم ( فلیکس، عزیزم ...)
تقه ای به در وارد شد و پسر جوان بعد از شنیدن تایید رئیسش هراسان وارد اتاق شد
" جناب سرگرد. "
و بعد از سلام نظامی هول هولکی که در مقابل رئیسش انجام داد، سریع و تندتند جمله هارو سرهم کرد." قربان، آقای لی اومدن. همش میگن میخوان شمارو ببینن و هرچقدر بهشون گفتم شما الان کار خیلی مهمی دارید گوش ندادن."
مینهو نفس عمیقی کشید و درحالی که اسناد آزادی کیم سانگوو رو روی میز رها میکرد، از روی صندلیش بلند شد. دوست داشت بدونه اون پسر چرا ساعت ۸ صبح به اداره اومده و عصبانی دنبالش میگرده.خواست قدمی به جلو برداره که در اتاق با سرعت باز شد و نتیجه اش صدای گوش خراشی بود که از برخورد در و دیوار پشتش توی اتاق پیچید.
" هی آقا سرگرد. من بیشتر از این نمیتونم به دوستم دروغ بگم!"
فلیکس با گوشهای سرخ شده، درحالی که به میز مینهو نزدیک میشد گفت و زمانی که به میز رسید، دستش رو روی میز کوبید.
مینهو تنها سرجاش ایستاده بود و با چشمهای ریز شده به اون پسر نگاه میکرد. شاید داشت به این فکر میکرد که تنها دلیل عصبانیت پسر همین بود؟دقیقه ای نگذشته بود که هیونجین هراسان پشت سر فلیکس وارد اتاق شد و با دیدن جو ناجور بین اون دو نفر، به من من افتاد.
" آهه فلیکس ... رئیس"
مینهو با خونسردی روی صندلیش نشست و برای اینکه اون پسر بلوند از حرص هرچی دم دستشه رو نابود نکنه، برگه هارو از روی میز برداشت و توی کشو هول داد." ببین آقای لی. من متاسفم خب؟ ولی نمیتونیم فعلا چیزی به اون پسر بگیم. اگر بگیم زندگیش توی خطر میوفته. مگه از اول قرارمون همین نبود؟"
مینهو سعی کرد شمرده شمرده برای اون پسر توضیح بده و فلیکس نمیدونست چطور میتونه به اون مرد بگه نگاه جیسونگ نسبت به قبل تغییر کرده، و یا حتی تقریبا به شک افتاده که شاید جیسونگ از اون مرد خوشش میاد.
هیونجین بیشتر از این سکوت نکرد؛ قدمی به جلو برداشت و سعی کرد با گرفتن بازوی فلیکس،دوست پسرش رو راضی کنه.
" فلیکس عزیزم. یکم آروم باش."
و دستهاش رو نوازش وار بالاتر برد و روی شونه فلیکس گذاشت؛ سعی کرد پسرک رو به سمت صندلی های اتاق مینهو ببره.مینهو کلافه دستی توی موهاش کشید. نباید از اول میذاشت همه چیز انقدر پیچیده بشه.
" من نمیتونم دیگه نقش بازی کنم و جیسونگ رو گول بزنم. و همینطور.."
فلیکس گفت و بعد از کمی تعلل، به چشمهای کشیده دوست پسرش نگاه کرد.
" یادته که دیشب چی بهت گفتم؟ اون یکبار صدمه دیده و من نمیخوام دوباره این اتفاق بیوفته. من تازه میخواستم به جیسونگ بگم ما باهم آشنا شدیم."و با خشم از گوشه چشم به مینهوی خونسرد نگاه کرد. هیونجین دستهای ظریف پسرک رو بین دستهاش گرفت و با آروم نوازش کردن پشت دستش سعی کرد توجهش رو جلب کنه. شاید اینجوری از جنگ جهانی بین اون دونفر جلوگیری میشد.
" نگران نباش. بعد از اینکه تونستیم کیم سانگوو رو دستگیر کنیم همه چیز درست میشه."
مینهو با کلافگی نفسش رو بیرون داد و نگاهش رو از اون نفر گرفت.
YOU ARE READING
KOMOREBI | Minsung
Fanfictionاون مرد لعنتی اعصابشو بهم میریخت. راحت توی اتاق و روی تختش دراز کشیده بود و بهش دستور کیک قهوه هم میداد؟! اون حجم از اعتماد به نفسی که داشت، یه سوراخ بزرگ وسط شکمش بود و نگاه توی چشمهاش جوری بود که انگار توی چند ثانیه میتونست تمام هستی رو نابود کنه...